حمید مصدق
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروان های فرومانده خواب از چشمت بيرون کن!
بازکن پنجره را!

بازکن پنجره را!
تو اگر بازکنی پنجره را،
من نشان خواهم داد
به تو زيبايی را
بگذر از زيور و آراستگی
من تو را با خود، تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پيراستگی
چه صفايی دارد
آری از سادگیاش،
چون تراويدنِ مهتاب به شب
مهر از آن میبارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های کودک خواهر خويش

که در آن مجلس جشن
صحبتی نيست ز دارايی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهرهای نيست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسک هایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی میبخشد
کودک خواهر من
نام تورا میداند
نام تورا میخواند
گل قاصد آيا با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟
باز کن پنجره را
من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سر چشمه نمیگردد باز
باز کن پنجره را
صبح دميد!







تو چی فکر می کنی؟