حمید مصدق
وای، باران
باران
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست.
خواب، رؤيای فراموشی هاست!
خواب را دريابم
که در آن دولت خاموشی هاست.
با تو در خواب مرا لذت ناب هم آغوشی هاست.
من شکوفايی گل های اميدم را در رؤياها میبينم،
و ندايی که به من میگويد:
“گرچه شب تاريک است
دل قوی دار،
سحر نزديک است.”
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن میبيند.
مـِهر در صبحدمان، داس به دست
خرمن خواب مرا می چيند.
آسمان ها آبی،
پر مرغان صداقت آبیست
ديده در آينه صبح تو را میبيند.
از گريبان تو صبح صادق،
می گشايد پر و بال.
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه
از آن پاکتری.
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست.
از تو می گيرد وام،
هر بهار اين همه زيبايی را.
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
تو چی فکر می کنی؟