یکی بود، یکی نبود. یکی هست و یکی نیست. این قِصّه، قصهٔ امسال و پارسال نیست… قصهٔ چند هزارساله است!
تو یک شهر دور، اون دور دورها، یه عمو نوروز است با یه دنیا قصه از سفر. پیرمرد مهربونی با کوله باری از تجربه و لبخند که هرسال، اول بهار،
به سفر میره و چهار فصل سال رو از نقاط مختلف جهان دیدن می کند. عمو نوروز هر بار که عازم سفر می شه، پیراهن خودش رو به تن می کند و شلوار گشاد سرمه ایی اش را به پا.
کمرچین آبیش رو به کمر می بندد، کلاه نمدیش رو به سر می گذارد، گیوه سفیدش رو به پا می کند و عصاش رو بر می داره و راهی می شه.
بیرون دروازه شهر، باغ کوچک قشنگی است. توی این باغ ، هر جور میوه یی که دلت
بخواهد پیدا می شه! آن جا، بوته های فراوان پرگل دارد! هرسال، اول بهار، شاخه های درخت ها پر
از شکوفه می شوند: شکوفه های صورتی، شکوفه های سفید.
صاحب این خونه پیرزن سفیدموی خوش رویی است که همه او را ننه سرما صدا می زنند. او دل داده عموی قصه ما است. ننه سرما، هر سال با رفتن زمستون و اومدن فصل بهار، به استقبال عمو نوروز می ره.
هر سال، روزهای قبل از بهار، صبح های زود از خواب بیدار می شود. رختخوابش را جمع می کند،
خونه اش رو آب و جارو می کند، قالیچه ابریشمی قشنگش را می آورد توی ایوان پهن می کند و باغچه روبروی ایوان را آب پاشی می کند.
دورتادور باغچه هفت بوته گل هفت رنگ می کارد: نرگس و همیشه بهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.
روزی هم که قراره سال نو شود، توی سینی برنجیش “هفت سین” می چیند. سبزی، سمنو، سیر، سرکه، سنجد، سماق و سیب را در سفره جا می دهد. تخممرغ رنگی، شمع و آینه، هفت میوه، تنگی که چند تا ماهی قرمز توش شنا میکردند را هم فراموش نمی کند. توی یک سینی دیگه، اسباب پذیرایی از عمو نوروز رو قرار می دهد، هفت جور شیرینی و نقل و نبات.
آنوقت می رود و آینه پایه دار نقره اش را می آورد و روی قالیچه می نشینه. موهایش را شانه می زند وآنها را می بافد. چشم
هایش را سرمه می کشد. لُپ هایش را گلی می کند . روی پیراهن تافته اش نیم تنه زری می پوشد و چارقد زری سرمی کند. گلاب به موهایش می زند. عود روشن می کند. منقل آتش را درست می کند. کیسه مخمل اسفند را کنار منقل می گذارد. توی کوزه قلیان بلوری، چند تا برگ گل می اندازد. بعد، چشم به راه عمو نوروز می نِشیند.
اما، بخت با ننه سرما یار نیست و هر سال قبل از رسیدن عمو نوروز، از بس کار میکند، پلکش سنگین می شود و به خواب می رود. عمو نوروز که از راه می رسد، می بیند ننه سرما باز هم
مثل هر سال خواب است. عمو نوروز دلش نمی آید ننه سرما رو از خواب بیدار کند. کنار ننه سرما می نِشیند؛ کمی از خوراکی های داخل سینی می خورد، بعد یک شاخه گل از باغچه می چیند و اون رو روی چارقد ننه سرما می گذارد. نارنج سفره هفت سین را بر می دارد با چاقو نصف می کند. نصفش را با قند و آب می خورد و نصف دیگرش را هم برای ننه سرما می گذارد.
یک مشت اسفند از توی کیسه ی مخمل در می آورد و روی آتش می ریزد.
اسفندها می پرند تو هوا، ترق و توروق صدا می کنند! بوی اسفند در هوا می پیچد .
عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان می گذارد. آنوقت پا می شود و ننه سرما را می بوسد و می رود تا عید را به شهر ببرد.
بعد از رفتن عمو، آفتاب کم کم از سر درخت ها پایین می آید، در حیاط پهن می شود و به ایوان می رسد و می افتد روی صورت ننه. آفتاب باعث می شود ننه از خواب می پرد. چشم هایش راکه می مالد نگاهش به نارنج نصف شده می افتد. بوی اسفند به دماغش می خورد، شستش خبردار می شود که ای دل غافل! باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و او خواب مانده است و باید تا سال دیگه منتظر بماند.
برای همین شروع می کند به گریه. با گریه هاش بارون های بهاری شروع به باریدن می کنند. وقتی دست به گیسش می برد که گل رو از رو سرش برداره و گیسش رو پریشون کنه بادها می وزند. و وقتی از ناراحتی و غصه گلها رو پرپر می کنه برف شروع به
باریدن می کنه.
تا اینکه دوباره آروم بشه و شروع کنه روزها رو بشماره برای اومدن دوباره عمو نوروز. این داستان هرسال تکرار می شه.
اما آیا روزی می رسه که اون ها هم رو ملاقات کنند؟
آیا چله بزرگه و چله کوچیکه فرزندان ننه سرما و عمو نوروز هستند؟
تو چی فکر می کنی؟