جنسیت در فلسفه هنر و زیبایی شناسی (قسمت دوم)

نوشته: شیلا شیدفر, فارغ التحصیل پژوهش هنر و فلسفه هنر. مقاله ارائه شده در کنفرانس ”International conference LEBCSR ”پاریس

در این بخش با بررسی آرای  فلاسفه ای  همچون دوبووار، لکان، ایریگاره،کریستوا، لودف، دریدا، سیگزو، و فوکو درباره ی جنسیت نشان میدهم که بنیان معیارهای زیبایی شناسی فمینیستی بر این آرا استوار است که نه تنها بیان هنری را متأثر از جنسیت می داند، بلکه غلبه بر تبعیض جنسیتی و عوامل اجتماعی و فرهنگی سازنده ی آن را در گرو به کارگیری زبانی زنانه که از قطعیّت و جزمیّت کالم لوگوس(محور گفتمان سنّتی غرب)به دور است، تلقی میکند.دور شدن از این قطعیّت معنایی، هنر فمینیستی را به آنچه تحت عنوان هنر پسامدرن شناخته می شود نزدیک می سازد.

زمینه های تبعیض جنسیتی

لازمه ی پرداختن به مسأله ی “جنسیت”، علی الخصوص در کشورهای اروپایی، نخست، شناخت کامل از این مقوله و عوامل مرتبط با آن را می طلبد. این که اصوالً “جنسیت” چیست و به چه چیزی اطلاق میشود؟ تعاریف موجود در این حیطه پس از سال ۱۹۲۰ و از پی دومین موج جنبش زنان یا فمینیسم  (۱۹۸۰-۱۹۲۰)  تبیین گشته و انفکاک دو واژهی “جنس”و “جنسیت” در این زمان روی داد. چرا که تا قبل از این تاریخ، این دو واژه به جای یکدیگر گرفته می شدند و مرز مشخص و منفکی نداشتند(نرسیسیانس،۱۳۸۳).

تعیین مرزهای تعاریف “جنسیت” با این که عموماً توسط جامعه شناسان صورت پذیرفت، لیکن به زودی این مقوله را به موضوع تحقیق میان رشته ای بدل کرد. دانشمندان رشته های روانشناسی، روانکاوی، زبانشناسی، نشانه شناسی، فلسفه، زیست شناسی، وحتّی پزشکی، به تحقیق بر عملکردهای حقیقی و نمادین مسأله جنسیت و ساخت آن در رابطه با قدرت پرداختند. این موضوع علی الخصوص در نیمه دوّم قرن بیست دستمایه نظریه پردازی های بسیار در علوم مختلف، از جمله فلسفه و فلسفه هنر گشت. 

هویّت جنسیتی چگونه تبیین میشود؟

آن چه مشخص است این است که زنان و مردان با یکدیگر متفاوتند امّا  این تفاوت ها، ریشه در چه عواملی دارند؟  آیا تنها به تفاوت های بیولوژیک خلاصه میشوند؟ آنچه در شکل گیری این تفاوت ها نقش اساسی دارد بیرونی است یا درونی؟  آیا این عدم مشابهت، باعث ارزش گذاری جنسیتی است؟ چه چیزهایی باعث استمرار نادیده گرفته شدن زنان در جوامع شده است؟  این الگوهای رفتاری در قبال زنان چگونه به وجود میآیند و پایدار میشوند؟ چه چیزهایی مانع تکثّر معرفت جنسیتی هستند؟

بسیاری معتقدند که تفاوت رفتارهای بنیادین میان زن و مرد وجود دارد که در همه فرهنگ ها به شکل خاص ظاهر میشود. برخی معتقدند که یافته های زیست شناختی اجتماعی به این جهت اشاره دارد و عوامل بیولوژیک در شکل دادن به نقش های جنسیتی زن و مرد در جامعه بسیار مؤثر است. برخی نیز معتقدند که عوامل بیولوژیک باعث تفاوت درشخصیّت و خلق و خوی دو جنس میشود و زنان را بدین ترتیب پر احساستر و مناسب برای پرورش و مراقبت از دیگران می سازد. عده ای چنین استدلال می کنند که برنامه ریزی متفاوت بیولوژیک و ژنتیک زن و مرد، زمینه ساز رفتارهای متفاوت آنهاست و باعث هویّت جنسیتی زنانه- مردانه میشود (باستانی ۱۳۸۶). 

آیا این تنها عامل تفاوت ساز میان زن و مرد است؟ اگر چگونگی شکل گیری این هویّت جنسیتی تنها بسته به عوامل بیولوژیک نباشد، چه عواملی را میتوان در این مسأله دخیل دانست؟  آیا چنین نیست که ما در جامعه و بین انتظاراتی که دیگران در حکم اعضای جامعه از جنسیت ما دارند فرم می گیریم وشخصیّت و رفتارهای ما اینگونه شکل می گیرند؟ زمینه های اجتماعی و فرهنگی و ساز و کارهای قدرت تا چه اندازه از ما جنسیتی هویّت یافته می سازند؟ آیا ما با عضو شدن در هر جامعه ای، ملزم به تقلید از الگوهای حاکم بر آن جامعه نمی شویم؟ این الگوها چه تأثیری بر تعاریف ما از جنسیت دارند؟ ( اباذری و حمیدی ۱۳۸۷).

“جنس” چه تفاوتی با “جنسیت” دارد؟

برای رسیدن به پاسخ این سؤالات نخست می بایست معنا و تفاوت میان دو واژه “جنس” و “جنسیت” را دریابیم. جامعه شناسان تمایز مهمی میان جنس و جنسیت قائلند. “جنس” بر تفاوت های بیولوژیک و تمایزات کالبدی- زیستی میان زن و مرد دلالت دارد و این در حالی است که “جنسیت” ناظر بر ویژگی های شخصی و روانی است که جامعه آن را تعیین میکند ومبیّن درونی کردن خصائص مردانگی و زنانگی فرهنگی در عرصه ی شخصیّت است. از این رو گرچه “جنس” در تمام زندگی ثابت میماند (مگر به یاری تکنولوژیهای اخیر)، امّا “جنسیت” میتواند بر حسب ترتیبات اجتماعی و فعّالیت های انسانی همواره در حال تغییر باشد و یاحتّی گاهی جنسیتهای متفاوت در قالب شخصیّتی واحد جلوه گر شود. از این لحاظ میتوان گفت تلقی ما از طبیعت جنسی وشخصیّت جنسیتی، ریشه در روابط اجتماعی دارد و مبیّن صرف واقعیّت نیست. (محمدی اصل۱۳۸۶) و (باستانی۱۳۸۶).

به بیان دیگر میتوان از زبان ژولیا کریستوا  چنین بیان کرد که “مردانگی” و “زنانگی”، ساخت های فرهنگی و اجتماعی هستند، در حالی که مذکّر”” (نرینه) و “مؤنث” (مادینه) بودن، واقعیّتی زیست شناختی است. او جنسیت ها راسیّال”” تلقی میکند، چنان که میتوانند خود را به جنس دیگر پیوند زنند(مک آفی،۱۳۸۴).

اگر قرار باشد جنس به مسائل جسمی و زیستی ما مربوط باشد و جنسیت به جامعه شناسی مربوط گردد در این صورت چه رابطه ای بین این دو پدیده قابل تصوّر خواهد بود؟ آیا استقلال جنسیتی امری ممکن است یا این که ما در هر صورت تابعی از تفاوت های جسمی و هنجارهای جنسیتی خود هستیم؟ چگونه جنسیت به فرآیند بازتولید اجتماعی، قدرت و سلسله مراتب وابسته است و چگونه توسط این عوامل ساخته می شود؟ نقش جنسیت در جهت دادن به جامعه و فرهنگ چیست؟

مسلَم است که رفتار ما انسانها از جمله رفتارهای مربوط به هویّت جنسیتی- علاوه بر آن که تحت تأثیر ویژگی های جسمی ما قرار دارد متأثر از عوامل متعدد فرهنگی و باورهای حاکم بر جامعه ی ماست. باورهای دینی و مذهبی نیز نقش مهمی در الگوسازی رفتاری دارند. آنچه تحت عنوان “فرهنگ” از آن یاد میکنیم، کلیّتی است که باورها و سنن و آداب و رسوم و اعتقادات گوناگون را در بر میگیرد و طبیعی است که بپذیریم در هر جامعه ای فرهنگ خاصی حاکم است که بر رفتار افراد آن جامعه تأثیر میگذارد (هولمز ۱۳۸۷). علاوه بر آن، بسیاری از نهادها چون خانواده، نظام آموزشی و رسانه های جمعی در فرآیند فرهنگ سازی و اجتماعی کردن افراد دخیل هستند. در خلال این فرآیند است که رفتار اعضای جامعه برحسب جنسیت معیّن می گردد. به عبارت دیگر، جنسیت سازه ای اجتماعی ست و افراد طی فرآیند اجتماعی شدن مطابّق جنس خود، شیوه های خاص جنسیتی خود را می آموزند (همان منبع).

این گونه است که فرهنگ ها،کار، لباس، آیین، زبان و طبیعت انسانی متفاوتی را برای زنان و مردان مقرّر می کنند و این به تفاوت های دو جنس ابعاد گوناگون میدهد و آنها را وسعت و اهمیّت می بخشد.

جودیت باتلر با اندیشه بر رابطه ی جنس ـ جنسیت، اینگونه بیان میدارد که هر قدر هم که “جنس” خودسرانه و بیولوژیک باشد، “جنسیت امّا، به طور فرهنگی ساخته میشود. از این رو، جنسیت نه نتیجه علّی جنس است و نه ظاهراً مانند جنس، امری است ثابت. بنابراین یگانگی سوژه بالقوه از پیش با تمایز میان جنس و جنسیت به چالش کشیده شده و جنسیت، تفسیر تکثّر از جنس قلمداد می شود. اگر جنسیت معنای فرهنگی مورد تصوّر بدن، تحت جنس است، پس به هیچ روی نمیتوان گفت که جنسیت از جنس متابعت می کند. در نتیجه، تمایز جنس/ جنسیت به ناپیوستگی بنیادین میان بدن جنسی شده و جنسیت های فرهنگی ساخت یافته اشاره دارد. پس حتّی اگر فرض دوگانگی مرد/ زن پذیرفته شود، هیچ دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم جنسیت ها هم باید دوگانه باقی بمانند. اگر جنس خود یک مقوله ی جنسیتی شده است، پس تعریف جنسیت به عنوان تفسیر فرهنگی جنس هیچ معنایی ندارد و جنسیت نباید منحصراً نقش فرهنگی معنای جنس از پیش موجودتصوّر شود، بلکه باید همان ابزار تولیدی دانسته شود که جنس ها خود بدان وسیله تولید شده اند. او جنسیت را نه تنها ساختی فرهنگی، بلکه ابزاری فرهنگی/ گفتمانی میداند که به وسیله ی آن “طبیعت جنسی شده” یا “جنس طبیعی قلمداد شده” همچون امری پیشافرهنگی تولید و برقرار میشود. در این راستا شاید جنس نیز همچون جنسیت به شکل فرهنگی ساخته شده باشد و یا بتوان گفت که اصولا تمایزی میان جنس و جنسیت برقرار نیست و این دو بنیاداً مستقل از یکدیگر نیستند .(c.f: Butler ۱۹۹۰)

باتلر بر آن است که روش و مکانیسم ساختاری را دریابد که در آن جنسیت، تفسیر فرهنگی جنس دانسته می شود. این که اگر جنسیت ساخته میشود، آیا میتوانست طور دیگری ساخته شود یا این که ساختگی بودن اشاره به شکلی از جبرگرایی اجتماعی و عدم امکان وجود عامل دگرگونی دارد.

جودیت باتلر جنسیت را تنها در رابطه با دیگران تعریف نمی کند، بلکه طرزتفکّر و حتّی شیوه درک ما از خودمان را نیز به عنوان یک فرد، تحت تأثیر جنسیت قلمداد می کند. او جنسیت را سازهای اجتماعی و برساخته توسط خود افراد جامعه میداند که به وجود آورنده واقعیّتی ست که افراد درون آن قرار گرفته و زندگی میکنند، بنابراین تنها تا زمانی که قبول کنیم جنسیت موضوعی طبیعی نیست بلکه توسط انسانها ساخته می شود میتوانیم این پدیده را توضیح داده و تغییرات آن را مورد بررسی قرار دهیم (ر.ک: هولمز،۱۳۸۷)؛ از نظر وی، جنسیت نباید به منزله ی یک هویّت ثابت یا مکان عاملیتی دانسته شود که کنش های متعددی از آن نشأت می گیرند، بلکه جنسیت، هویّتی است بی بنیاد که با گذشت زمان ساخته می شود و در یک فضای بیرونی از طریق تکرار کنش ها بنا می شود. در نتیجه دقیقاً نمود هویّتی ساختگی، و نهایتاً خیالی است که تحققش امکان ناپذیر است، چرا که هویّتی یکپارچه ندارد. جنسیت نه میتواند درست باشد و نه غلط. نه واقعی و نه ظاهری. نه اصیل و نه اشتقاقی. و اصولا جنسیت ها به منزله ی حاملین معتبر این صفات میتوانند به تمامی غیرقابل قبول دانسته شوند ( c.f: Butler،۱۹۹۰).

از آن جهت که در مسأله ی “جنسیت”، باز هم مسأله ی جنس و ویژگیه ای زیستی انسان به عنوان مبنای اصلی لحاظ می شوند، میتوان گفت برای درک ویژگی های متفاوت زنان و مردان، هم باید به تفاوتهای زیستی آنها توجه نمود و هم اختلاف های جنسیت را مدّ نظر قرار داد. به این ترتیب، تفاوت جنسی، هر چند از تفاوت جنسیتی جداست، امّا این دو پیوندی انکارنکردنی با یکدیگر دارند که در جوامع مختلف، متفاوت است. آنچه شکل دهنده ی ساختار “جنسیت” در جامعه است، در اصطالح جامعه شناسی “کلیشه” نامیده میشود. (کیوان آرا و دیگران ،۱۳۸۹)

در تعریف کلیشه، آندره میشل چنین بیان میکند: کلیشه چیزی است که بی هیچ تغییری، تکرار و بازتولید میشود، با الگویی ثابت و عام انطباق دارد و از تشخیص خصوصیات فردی عاجز است: تصویرذهنیِ یکنواخت و قالب بندی شده ای که برای اعضای یک گروه مشترک است و عقیده ای به غایت ساده شده، رفتاری عاطفی یادآوریِ بی آزمون و بررسی را نشان میدهد و ممکن است در قالب داوری، احساس یا تصویر بیان شود (میشل،۱۳۸۱). 

این گرایش به یکنواختی و یکسان سازی، یعنی حذف خصوصیات فردی و تفاوتها، چیزی است که در جامعه به عنوان کلیشه های مداوم و مکرر قابل مشاهده است. همسان سازی با کلیشه ها، نه تنها “فردیت” را از بین میبرد، بلکه گفتمان، انتقاد و تمام چیزهایی که ابزار روشنفکری در دنیای معاصرند نابود می کند. زیرا هنگامی که همگان در یک قالب جای گیرند، نه موضوعی برای بحث میماند و نه جایی برای پیشرفت. این تصوّرات قالبی، هنگامی که به صورت “کلیشه های جنسیتی” در میآیند، در قالب مجموعه ی سازمان یافته ای از باورها درباره ی خصوصیات یک گروه خاص جنسیتی، پیش فرض های موجود در آن گروه را درباره ی ظاهر جسمانی، نگرش ها، عالائق، صفات روانی، روابط اجتماعی و نوع شغل  ارائه می کنند.

 آیا “کلیشه های جنسیتی” درباره ی زن و مرد یکسان عمل می کنند؟

آن چه می بایست مورد توجه واقع شود، “عدم برابری” در رویکرد جامعه به کلیشه های جنسیتی است. مردم امیال خود را به گونه ای شکل میدهند که با آنچه که هنجارهای فرهنگی و اجتماعی میپذیرد سازگار باشد. چنان که باورهای فرهنگی غالب، نقش زنان را در وهله ی اوّل خدمت به مردان بداند، آن گاه زنان ممکن است امیال خود را به گونه ای شکل دهند که با آن باورها سازگار باشد (ر.ک: منسبریج، مولر اوکین و کیملیکا، ۱۳۸۷). 

به گفته ی میشل، ذهن انسان از یک سو خصوصیات و توانایی هایی را به زنان نسبت می دهد که در مردان از آنها نشانی نیست، و از سوی دیگر مردان را از ویژگی ها و توانایی ها یی بهره مند می سازد که زنان از آن محرومند. این معامله کاملا به سود مردان تمام شده است. چرا که ارزشهای مثبتی چون شجاعت، هوش، اعتماد به نفس، شایستگی، خطرپذیری، ماجراجویی، روحیه ی ابتکار و کارآیی، به مردان نسبت داده شده و زنان از این صفات به اصطلاح “مردانه” بی بهره دانسته شده اند و صفات “زنانه”ای دارند که مردان خود را از آنها بی بهره میدانند (میشل ۱۳۸۱). تفاوت این شیوه ها به خودی خود اهمیّت چندانی ندارد، لیکن فرض بر این است که این زنان هستند که متفاوت از مردانند، و این دیدگاه، مردان را به عنوان معیار سنجش خصلت های زیستی و فرهنگی و اجتماعی معرفی می کند. به عبارت دیگر این تنها جنسیت زنانه است که نشانه گذاری شده است. زنان، وابسته، ضعیف، زودباور و تأثیرپذیر و احساساتی دانسته شده اند. صفاتی که مردان خود را از آنها مبرا دانسته و به این سبب خود را در جایگاهی رفیع تر از زنان میانگارند. (نراقی ،۱۳۸۶). اما در صورتی که بخواهیم واقعیّت این موضوع را در سطح جامعه بررسی کنیم باید بدانیم که آیا دیدگاه علم جامعه شناسی نیز اینگونه در قید و بند کلیشه های جنسیتی است؟

رویکرد “جامعه شناسی” به جنیست چیست؟

نمی توان کتمان کرد که نظریات، روشها، تحقیقات، سازمان آموزشی جامعه شناسی، و کاربردهای آن، از جهت گیری مردانه برخوردار است. به دیگر سخن، این چشم اندازها نگاهی مردانه به زنان می افکنند و در این پرتو از روابط و مناسبات اجتماعی آنها غفلت می کنند. در نتیجه بینش جامعه شناختی که محصول تعامل فردی با ساختهای اجتماعی ست، نمی تواندمبیّن دیدگاه های زنان باشد، زیرا فقط تجربیّات و علائق مردانه را مبنای پیدایش دانش اجتماعی می داند. لذا جامعه شناسی، زنان را طوری تصویر میکند که مردان می بینند و نه آن گونه که خود زنان میخواهند یا هستند یا بوده اند. به این ترتیب میتوان مدعی شد که “جامعه شناسی” دانشی است زیر سلطه ی مردان، و لذا به وسیله ی ناتوانی در تشخیص نابرابری جایگاه جنسیتی و تجارب نابرابر آنها از تبیین سلطه ی جنیستی باز می ماند. به بیانی دیگر، جامعه شناسی، زنان جامعه راعمدتاً به حوزه ی خانوادگی و روابط مُرتبط بر آن وابسته نشان داد و مردان را به طور پیش فرض در حوزه عمومی سیاست و بازار یا دولت و محل کار نشاند و با حذف متغیر مستقل جنسیت، تقسیم حوزه های عمومی و خصوصی را میان نقش های مردان و زنان، طبیعی و زیستی انگاشت (ر.ک:محمّدی اصل، ۱۳۸۶). این آن چیزی است که از دید بسیاری، در مقوله ی “تبعیض جنسی” قرار می گیرد.

تبعیض جنسی در جامعه

آندره میشل تبعیض جنسی را چنین معنا میکند: تبعیض جنسی عبارت است از برخورد یا عملی که بر اساس جنسیت افراد به تحقیر، طرد، خوار شمردن، و کلیشه بندی آنان میپردازد، و به یک مفهوم باز هم وسیعتر، تبعیض جنسی، گرایشیست که برای تکریم یک جنس به تحقیر جنس دیگر میپردازد (میشل۱۳۸۱).

به دیگر سخن، رویکردی که در جوامع حاضر نسبت به زن وجود دارد، ملهم از دیدگاهی است که تبعیض جنسی را به عنوان اصل و کلیشه ای اجتماعی پذیرفته است.واقعیّت این است که همچنان که سلدن بیان می کند، میان اصطلاح مذکّر و مؤنث، عدم تقارنی بنیادین وجود دارد. ما همواره شاهدیم که در تعریف انسان از واژه ی “مرد” استفاده میشود و نه زن و نه حتّی واژه ی بی جنسیت. زنان که در میان مردان پراکنده شده اند، نه تاریخ دارند و نه انسجام طبیعی. مرد، همان “شخص” و زن همان “دیگری” ست (سلدن ۱۳۷۲). 

در کنار این مسائل، تا همین سال های اخیر در تمامی جهان عموم مردم (دست کم مردان) بر این باور بودند که تنها مردان ارباب و اختیاردار خودشان هستند و زنان در معرض سوداها بوده و احساساتی دانسته می شدند که از خودشان اختیاری نداشتند. به عبارت دیگر زنان نه سوژه های متمرکز، که سوژه هایی “مرکز زدوده” بودند و از این رو کامل انگاشته نمی شدند و شهروندانی درجه دو و مطیع مردان تلقی می شدند. امّا در واقع، سلطه بر زنان بخشی از پروژه ی بزرگتر سلطه بر خود جهان طبیعی بود (مایرس،۱۳۸۵).

پدرسالاری در جامعه

تبعیض جنسیتی و آنچه مسائل مربوط به مردان را معیار جنسیت میسازد، به شکل گیری جامعه ای مردسالار می انجامد که در آن هنجارها و معیارها به طور خودکار توسط مردان تعیین میشود. در چنین جامعه ای به نقل از مک کینون:

فیزیولوژی بدن مردان، ورزش ها را تعریف میکند. هنجارهای اجتماعی موجود در زندگی نامه های آنها، شرایط اماکن کار و الگوهای موفقیّت شغلی را تعریف می کند. دیدگاه ها و دغدغه های آنها،کیفیّت دانش پژوهی را تعریف میکند. تجربه ها و مشغولیت های آنها لیاقتها را تعریف میکند. عینیّت واقعیّتی که آنها از زندگی در می یابند، هنر را تعریف میکند، پلیس و نیروی انتظامی آنها، شهروندی را تعریف می کند، حضور آنها، خانواده را تعریف می کند. ناتوانی آنها در کنار آمدن با یکدیگر، جنگها، و حکمرانی های شان تاریخ را تعریف می کند. شمایل شان، خدا را تعریف میکند. اندام تناسلی شان، میلی جنسی را تعریف میکند 1 (Mackinnon ۱۹۸۷)

به عقیده ی فریدمن، در جامعه ی مردسالار، اخلاقیات به وسیله ی خطوط جنسیت به “بخش های کار اخلاقی” تقسیم شده است. وظایف سرپرستی، سامان دادن به نظام اجتماعی، و مدیریت سایر نهادهای عمومی طوربه انحصاری در اختیار مردان قرار گرفته و وظایف حفاظت از روابط شخصیِ خصوصی شده، بر عهده زنان گذاشته شده است. بنابراین دو جنس در چارچوب وظایف اخلاقی ویژه و متمایز خود درک میشوند .(Friedman ۱۹۸۷)

یکی از پیامدهای تمایز سنّتی پدرسالارانه ی خانواده- اجتماع، و تنزل جایگاه زن به عرصه های خصوصی آن است که مردان و زنان لاجرم با شیوه های متفاوتی ازتفکّر و عواطف پیوند می خورند. بدین صورت است که منش های عاطفی، شهودی و جزئی نگر لازمه زندگی خانوادگی زنان و تفکّر عقلانی، بی طرفانه و خونسردانه لازمه ی زندگی اجتماعی مردان محسوب می شود. در نتیجه این قضیه دست مایه ی نظریه پردازانی شده است که طبیعت جزئی نگر، عاطفی، و غیر عام زنان را بهانه ای برای محدودکردن وی به حوزه ی خانگی دانسته اند و وی را از امور سیاسی مطرود دانسته اند(.ک: منسبریج, مولر اوکین و کیملیکا ۱۳۸۷) این دو نوع “وظیفه ی اخلاقی”، از اساس متفاوت و در واقع مغایر با یکدیگر انگاشته شده اند، آن هم با این بهانه که منش های جزئی نگر زنان، هر چند به درد زندگی خانوادگی می خورد، امّا مُخل عدالت بی طرفانه ای است که لازمه ی زندگی اجتماعی به شمار می آید. بنابراین سلامت اجتماعی در طرد زنان و به کنار راندن آنها دیده شده است. (c.f:Pateman ۱۹۸۰ و Okin ۱۹۹۰).  به نوعی میتوان چنین بیان کرد که مفهوم برابری جنسی، از قبل به گونه ای ساخته و پرداخته شده که هرگز دست یافتنی نباشد. معضلات عمیق نابرابری جنسی، هرگز نخواهد گذاشت زنان در جایگاهی برابر با مردان قرار بگیرند. این بدین معناست که برای تحمیل نابرابری جنسی چندان نیازی به شیوه های عامدانه ی تبعیض جنسی نیست.(Mackinnon ۱۹۸۷).

جنسیت در تاریخ فلسفه

پیش از آن که موضوع “جنسیت” به سرفصلی برای کتب جامعه شناسی و مردم شناسی، و گاهی روانشناسی و فلسفه بدل شود، وحتّی پیش از آن که مسأله ی جنسیت به عنوان حقیقتی به دور از غرض ورزی مورد مطالعه قرار گیرد و چیستی آن بررسی شود، اندیشمندان تنها آن هنگام مفهومی از این موضوع را در نوشته هایشان لحاظ میکردند که موضوع سخن در مورد “زنان” بود. اگر مبنای اندیشه های مکتوب اروپایی را متون بر جای مانده از یونان باستان بینگاریم، آنچه غیر قابل تردید می نماید این واقعیّت است که موضوعات و مسائل مشروح در سیر تفکّر تمامی فلاسفه، قوانین خود را تحت سلطه ی جامعه ی مردسالار، به طور پیش فرض برای مردان تبیین نموده اند و به این دلیل، “جنسیت” در نوشته های شان نمودی پیدا نمی کند مگر زمانی که در کنار قوانین کلّی خود، استثنایی قائل شده و به شرح کارکرد این قوانین برای این سوژه ه ای ناخوانده و ناهمگون عالم فلسفه ـ زنان- می پردازند.

شاید در ابتدا این نظریه اندکی متعصّبانه و غرض ورزانه به نظر برسد، لیکن این نظر، نه حاصل غرض ورزی و جانبداری، بلکه حاصل پژوهشی ست که نخست در جستوجوی “جنسیت” واژه ای خنثی که بر خالف آنچه در ابتدا به ذهن متبادر میشود نه منحصر به مرد است و نه زن- بر روی آثار فلاسفه ی غرب انجام شد، امّا نتیجه ای که از این پژوهش حاصل آمد، جز این نبود که تاریخ آکنده از نظرات مختلفی در مورد زنان است که تنها اندکی از آنان زن را دارای حّق و حقوق انسانی دانسته اند. 

در بخش سوم از این سری  بحث در مورد تاریخچه زیبا‌شناسی، تحولات زیبایی‌شناسی با رویکرد فمینیستی، مبانی فلسفی زیبایی‌شناسی فمینیسم ،خواهد بود. 

ادامه دارد


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها