قصّه مادر بزرگ


آن شب هم مادربزرگ طبق معمول شب های زمستان نوه هایش را دور خودش زیر کرسی جمع کرد و قصه‌ای را آغاز نمود. داستان های مادربزرگ همیشه برای نوه ها جالب و آموزنده بود. چون او داستان هایی واقعی از آدم های دور و اطراف تعریف می کرد. اما این بار او قصه مادربزرگ متفاوت بود. دوست داری بدانی حکایت را  از زبان مادر بزرگ  بشنوی؟
نوه های عزیزم، حتما می دانید سنگها مدل های مختلف دارند. اما بعد از شنیدن این داستان، به سنگ ها جور دیگری نگاه خواهیدکرد. بگذارید علتش را برایتان بگویم. زمانی نه چندان دور، در یک چمنزار وسیع که درختان با طراوتی داشت، تعدادی سنگ کوچک و بزرگ  هم از انواع مختلف در یک جا کُپِه شده بودند و گروهی زندگی می کردند. روزی گرد و غبار شدیدی برخاست.به گونه ای که چشم ها را نمی شد باز نگاه داشت. پس از پایان، وقتی سنگ ها چشمانشان را باز کردند متوجه یک تخته سنگ بزرگ شدند که با قیافه مغموم نظاره‌گر آنها است. خیلی تعجب کردند! چگونه ممکن بود؟ تخته سنگی به این بزرگی؟ 
 پس از لحظاتی تخته سنگ بعد ازگفتن سلام دوستان، پرسید: میشه بگویید من کجا هستم و اینجا کجا است؟
 سنگ ها با حیرت گفتند: اینجا چمنزار آرزو است و ما هم ساکنان این جا. اما تو از کجا هستی؟ و چگونه به اینجا آمده ای؟
 تخت سنگ اخم هایش را در هم کشید و گفت آیا برای شما مهم است؟ میشه این سوال را نپرسید؟

 دیگر سنگ ها به علامت نارضایتی سرشان را پایین انداختند. چون دوست داشتند بدانند چه اتفاقی برای تخته سنگی به این بزرگی افتاده که با طوفان به اینجا کشانده شده است. دقایقی با سکوت طی شد. سنگ تازه وارد که متوجه جَوّ سنگین گروه شده بود رو به دیگران کرد و گفت من نامم قلب است. حالا که خیلی علاقه دارید سرگذشتم را بدانید برایتان تعریف می کنم. من در شهری که فرسنگ ها با اینجا فاصله دارد متوّلد شده ام. در آن شهر، مردی زندگی می کرد که در سن ۱۸ سالگی عاشق و شیدای دختر عمویش شد و به اجبار او را به عقد خودش درآورد. روزهای خوش را با همسرش آغاز نمود اما این دوران جز چند سال کوتاهی نبود. چون آن مرد به زن دیگری دل بست و سالیان دراز با او رابطه داشت. 
به خاطر ارتباط با آن زن دیگر به مشروبات الکلی نیزروی آورده بود.  او نه تنها به همسر و فرزندانش توجه نداشت که آن ها را می آزرد. وقتی همسر زن دیگر مُرد. مَرد، زن دوم را به عقد خودش در آورد و بعد از آن، آزار و اذیت های او به همسر و فرزندانش به حد نهایت رسید. تا جایی که چاقوی تیز را به گردن همسر اولش نزدیک نموده و او را وادار کرده بود از منزل خارج شود. و یا زمانی دیگر، همسر و فرزندانش را در حمام منزل جمع نموده اطرافشان را نفت ریخته و تهدید به آتش زدن آن ها کرده بود تا بدین وسیله همسر اول و مادر بچه هایش را وادار به طلاق نماید.
 اما همسر اول، مجبور به تحمل تمام دردها و سختی ها بود. چون مامنی نداشت که بتواند بعد از طلاق به آنجا پناه برده و بتواند فرزندانش را در آرامش بزرگ کند. این‌گونه با آزار مرد، روزها، ماه ها و حتی چند سالی گذشت. در یکی از شب های آخر ماه رمضان یکی از این سال ها، صدای شیون همسر اولش بلند شد. و بدین گونه همسایه ها متوجه شدند که مرد بد طینت پس از مدت کوتاهی بیماری فوت نموده است. علت بیماری را سرطان کبد تشخیص دادند. بعد از مرگ، وقتی وصیت نامه مرد را گشودند فهمیدند به جز مبلغ اندکی از اموالش، بقیه را برای همسر دوم به ارث گذاشته است.همسایه ها و فامیل  پی بردند که قلب آن مرد بد ذات از سنگ بوده است. حتی پس از سالیان دراز و پوسیدن جسمش هنوز قلب او که من باشم، از بین نرفته است. همین باعث شده که من سرگردان شوم و با هر باد پاکی به هر طرف کشیده شده و آواره شوم. من جزای زشتی‌ها و اعمال پَست او هستم.
 در این زمان دیگر سنگها دیدند شبنم های اشک پهنای صورت سنگ را فراگرفته است. متاثر شدند و برای او دِل سوزاندند. تخت سنگ اشک‌هایش را پاک نمود، لبخند تلخی زد و گفت: 
حالا علاقه دارم سرنوشت های شما را بدانم. 

در جواب یکی از سنگ ها لب به سخن گشود و گفت من غرور هستم. زمانی متولد شدم که چشمان فردی بر رخ زیبای صاحبم افتاد و کبر و نخوت سراسر وجودش را فرا گرفت. به این بزرگی شدم وقتی صاحبم، عاشق را چون فرهاد کوهکن آواره بیابان ها نمود.اما پس از اندک زمانی هنگامی که متوجه خطای خویش شد مرا  به دور افکند. سفرها نمودم تا حالا که در کنار شما هستم. 
به همین ترتیب سنگ ها با نام‌های مختلف خاطرات خویش را تعریف نمودند. شب از نیمه گذشته بود که سخنان تمامی سنگ ها به اتمام رسید. به ناگاه نسیمی شبانگاهی وزیدن گرفت. سنگ های کوچک تا چشم بر هم زدند دیدند که قلب نیست. او رفته بود. همانگونه که آمده بود، رفته بود تا در جایی دیگر سفره دل پر از دردش را بگستراند.
به نظر شما او روزی آرام خواهد گرفت؟
 


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها