قصه هاهاچی

نویسنده:ناصر یوسفی

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود یکی اومد و یکی رفت. یک روز صبح…..

 جوجه کلاغ وقتی از خواب بیدار شد، احساس کرد سردش است. تنش می لرزید و از سرما منقارش به هم می خورد. ناگهان منقارش را باز کرد و گفت:‘’ ها ها چی!‘’

ننه کلاغه که توی لانه بود،صدای او را شنید و گفت: وای چی شده؟ سرما خورده ای؟

جوجه کلاغ تعجب کرد. سرش را تکان داد وگفت: نه! سرما نخورده ام.

ننه کلاغه گفت چرا سرما خورده ای وگرنه عطسه نمی کردی!

جوجه کلاغ دید که ننه اش ناراحت است. ترسید وبا ناراحتی گفت به جان ننه کلاغ سرما نخورده ام.

اما ننه کلاغ همانجور می گفت«خورده ای! خیلی هم خورده ای! معلوم است. بعد هم بابا کلاغ را صدا کرد و گفت که فرزندشان سرما خورده است.

بابا کلاغ جلو آمد. بالش را روی پیشانی جوجه کلاغ گذاشت و گفت« تنش داغ است. سرما خورده است.

جوجه کلاغ بال و پرش لرزیدو گفت: بابا جان کلاغ! نخورده ام! چرا باور نمی کنید؟ بعد هم منقارش را باز کرد و هاهاچی. یک عطسه دیگر کرد.

بابا کلاغ بالی زد و رفت تا دکتر را صدا کند.

همان وقت اشک جوجه کلاغه درآمد و شروع کرد به گریه کردن. جوجه کلاغ قارقاری کرد و دوباره گفت که سرما نخورده است.

همانطور که گریه می کرد دکتر کلاغی و بابا کلاغ آمدند. دکتر کلاغی به جوجه کلاغ گفت منقارت را باز کن و بگو قاااا!

جوجه کلاغ با گریه منقارش را باز کرد ، گفت هاا هاها چی.

دکتر کلاغی گفت سرما خورده ای جانم! سرمای سختی هم خورده ای.اما گریه نکن خیلی زود حالت خوب می شود.

نزدیک بود جوجه کلاغ از حال برود. با خودش فکر کرد که چرا کسی حرفش را باور نمی کند!!!

ننه کلاعه گفت دکتر جان از بس که بیرون لانه مینشیند. برای همین سرما خورده است.

جوجه کلاغ همانطور که گریه می کرد گفت از صبح تا به حال هیچ چیز نخورده ام. سرما هم ندیده ام تا بخوررم.اصلا سرما چه شکلی است؟

دکتر کلاغی قارقار خندید. فهمید که چرا جوجه کلاغ گریه می کند.به همین دلیل گفت بیخود گریه نکن جانم! ووقتی می گویم سرما خورده ای یعنی بیمار شده ای. یعنی باد سرد به تو خورده و حالت بد شده است.

جوجه کلاغ دیگر گریه نکرد و پرسید یعنی من چیز بدی نخورده ام!!

دکتر کلاغی سرش را تکان داد و گفت که همه سرما می خورند. یعنی بیمار می شوند.

خیال جوجه کلاغ راحت شد. با بالَش منقارش را پاک کرد و گفت پس سرما خوردن یعنی: هاهاهاهاچی!

بالا رفتیم ماست بود،پایین اومدیم، دوغ بود، قصّه ما همین بود.

قصّه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش رسید. رفت و

 زیر بال مامانش گرفت و زودی خوابید.

نویسنده:ناصر یوسفی


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها