دوست خوبم از آن طرف دشت ها و کوه ها، از دورترین افق ها، از پشت سیارها و ستاره های آسمان، از پشت ماه تابان، خورشید فروزان و سوزان و شاید هم از پشت پنجره های قرون وسطایی، صمیمانه ترین و گرم ترین سلام ها و درود هایم را نثارت می کنم.
سلامی که از کره ای خاکی نثارت می گردد. کره ای که شاید متفاوت از وطن تو باشد. نمی دانم چگونه ای؟ چه اندام و قیافه داری؟ اما در رویا و خواب تو را یک آدم آهنی می بینم با سری مربعی شکل و دو شاخک بر روی آن. چشمانی که احساس ندارند و لب هایی که هیچگاه به عشق و محبت گشوده نمی شوند. دو گوشی که جز سخنان علمی و پژوهشی هیچ نمی شنوند. راستی! نمیدانم تو را چه بنامم انسان یا آدم آهنی؟
روح که مطمئن هستم داری. اما جسمت چگونه است؟ نمی دانم. شاید برایت قابل توجه باشد که ما انسان ها چگونه هستیم؟ ما انسان نامیده شده ایم و اشرف مخلوقات. من هم روح دارم و هم جسم. جسمم را استخوان و گوشت و پوست تشکیل داده و روحی دارم که گاهی در آسمان لایتناهی افکارم به پرواز در می آید و ممکن است تا والاترین افق ها صعود نمایند و یا تا مخوف ترین دره ها سقوط . بدون آن امکان زیست ندارم. چرا که همنوعان بی روح من چون مردگانند در روی زمین.
نمیدانم قلب داری یا نه ؟ من واجد قلبی هستم که احساساتم را میسازد قلبی که باعث میشود زمانی عشق بورزم. دوست بدارم و در نتیجه وفادار باشم و زمانی دیگر لبریز از کینه و نفرت و انزجار،دورویی ، تنفر و در نتیجه جفاپیشه و ستم کار شوم.
نمیدانم کره تو خاکی است؟ چمن دارد؟ جنگل انبوه و کوهستان های وحشی، دریایی طناز و نسیم عطر آلود و باران فرحبخش؟ اما اینجا برای ما زیبایی و طراوت و شادابی فراوان است. طبیعتی که غم هجر یار را از یاد می برد. شادابی زنده بودن و مهرورزی را زنده می کند. عزیز جان از هر چه سخن به میان آورده ایم جز مردمان و همنوعانمان. از اجتماعی که در آن زندگی می کنیم و از روابط مان.
در این مورد نیز پیروزی با تو است زیرا من از شما هیچ نمیدانم اما تو. بگذار برایت بگویم.
من در کرهای به دنیا آمدهام و از دنیا خواهم رفت که تمام زیبایی ها را دارا است و مردمانی که همه چیز را می بینند. اما نمی دانم هر چه اندیشیده ام کمتر به نتیجه رسیده ام که چرا میبینند اما توجهی ندارد می بینند اما چون نابینایان عمل می کنند. می شنوند اما چون کرها رفتار می کنند. نمی دانم. نمی دانم. حال که دقایقی به وسیله این ورق با تو هستم و راز و نیاز کردهام. بگذار راز عجیب و بزرگی را برایت بگویم. دردی که تا اعماق قلبم رخنه کرده و ذره ذره وجودم را می جود. نگرانم از این حالات که گریه شمع برای مردن پروانه را می نگرند اما میگویند: گیرم که گریه شمع از برای مردن پروانه است. گنه قاتل با گریه بیجا پاک نشد!
زمانی که چهچه بلبل عاشق را، شیدایی پرستوی واله را، شبنم بر روی گل سرخ، رقص و شادمانی دختران محبوب چمن، اشک آسمان را در سوگ مرگ ابرمی بینند، میگذرند. زمانی که نغمه دلاویز رود را میشنوند، قهقهه باد را، خنده های گل های سرخ وگُلبهی، آوای موج سرگردان را، بی آنکه حتی بر علت آن فکر کنند، میگذرند وبر جاده خاکی سرنوشت ادامه مسیر می دهند. بی آنکه قدر انسان بودن خویش را بدانند.
در آخر، برگ نامه ام که حامل نگرانی ها یم نسبت به همنوعان بی وفایم می باشد را تا نموده برقله بلند افکارم رفته و آن را به دست نسیم پیغامبر می سپارم. باشد که به دستت رسد و بدانی انسان بودن آسان نیست و هیچگاه آرزوی آمدن به سرزمین من را ننمایی.
تو چی فکر می کنی؟