به مفهوم عجیب زمان فکر می کنم.
به گذشتن روز ها و ساعت ها!
هر سال نوشته های گذشته را در دفتر مرور می کنم.
و به آدمی که بوده ام فکر می کنم.
به کسی که تو را دوست داشته!
به کسی که هنوز هم تو را دوست دارد …
و برایش گذشت سال ها بی معناست…
برایش اتفاق ها هنوز تازه اند.
و یاد تو
تکرار اسم تو زیر لبش به هنگام تنهایی،
قلبش را به طپش می اندازد.
سال که تحویل شود
چه اهمیتی دارد چند سال میشود که خاطرت را زنده نگه داشته ام ؟
میدانم ، هزاران سال هم بگذرد،
شب هایی را از غصه به کنار پنجره پناه میبرم
و دل خوش میکنم به سیگار های پنهانی که میکشم …!
دل خوش میکنم به یادت …!
زمان میگذرد.
من قد خم میکنم.
موهایم سفید می شود.
و شاید بیماری های مختلف،
اجازه ندهد مثل یک دختر بیست و خورده ای ساله کنار پنجره کز کنم و سیگار بکشم …
اما غصه خواهم خورد که چرا نشد؟
غصه خواهم خورد که چرا ندارمت؟
غصه خواهم خورد که به مرگ نزدیک می شوم.
و زندگی را هنوز زندگی نکرده ام …
زمان میگذرد
ولی چشمان من هنوز مثل همان دختر هفده ساله ی شاد برق میزند .
همین است زندگی …
دلتنگی های مداوم.
ترس های همیشگی!
و زخم هایی که هیچ وقت خوب نمی شوند.
و هیچ حلوایی دهانم را شیرین نمی کند
اما ادامه دارد به هر سختی …
ادامه دارد با عطر هایی که در حافظه ام می نشینند و می توانند تا ابد دیوانه ام کنند.
ادامه دارد با آهنگ هایی که گاهی شب ها به گریه وادارم می کنند.
شعر هایی که مثل ذکر زیر لب زمزمه می کنم که «دل از من برد و روی از من نهان کرد /خدایا با که این بازی توان کرد »
همین است زندگی ، عشق ، شکست ، عادت ، دوست داشتن ، رفتن ، نخواستن ، گاهی هم خواستن …
اما شب ها حسابش از تمام اتفاقات زندگی جداست …
هر شب اتفاقی تازه است
عطر ها به یادم می آیند ، چشمانم را میبندم، چهره اش را تصور میکنم.
و مثل روز آخر دوباره و دوباره شکست می خورم.
انگار که قلبم را مچاله کنند.
آهنگی به هق هق وادارم می کند.
ذکرم را زیر لب تکرار می کنم و فکر می کنم فردا شاید روز بهتری باشد برای فراموشی کسی که زخمش هیچ گاه خوب نمی شود!
اما به هر حال زندگی همین است ….
نوشته: آرزو
تو چی فکر می کنی؟