همسر مدیر یا کارگر پمپ بنزین!
روزی، مدير یک شرکت معروف آمریکایی به همراه همسرش در بزرگراهی بين ايالتی در حال رانندگی بودند که متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. او اولین خروجی را پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلی زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت را پيدا کرد. مرد از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پُر و روغن اتومبيل را بازرسی کند. سپس برای رفع خستگی پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبيل باز می گشت، ديد که متصدی پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی به داخل اتومبيل برگشت، ديد که متصدی پمپ بنزين دست تکان داد و شنيد که می گويد: گفتگوی خيلی خوبی بود.
پس از خروج از جايگاه، مَرد از همسرش پرسيد که آيا آن مرد را می شناخت. زَن بی درنگ پاسخ داد که می شناسد. آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان می رفتند و يک سال هم با هم دوست بوده اند.
مَرد با لحنی آکنده از غرور گفت: هی خانم! شانس آوردی که من پيدا شدم. اگر با او ازدواج می کردی به جای زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودی. زنش اما با لبخندی بر لب پاسخ داد: عزيزم، اگر من با او ازدواج می کردم، او مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزین !
نتیجه گیری مهم این داستان:
به خودت اطمینان داشته باش و اجازه نده دیگران با حرف هایشان حالت را خراب کنند!
❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓
سوغاتی ایتالیا
روزی زَنی قصد می کند که یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشد. شوهرش او را به فرودگاه می رساند و برایش سفر خوبی را آرزو می کند. زن تشکر می کند و از همسرش می پرسد: حالا سوغاتی چی دوست داری برایت بیاورم؟ مرد می خندد و می گوید: یک دختر ایتالیایی!
زن چیزی نمی گوید، سوار هواپیما شده و می رود. دو هفته بعد، وقتی که زن از مسافرت برمی گردد، مرد در فرودگاه به استقبالش رفته و از او می پرسد: خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟زن: ممنون، عالی بود!
مرد می پرسد: خب سوغاتی من چه شد؟
زن: کدام سوغاتی؟
مرد همانی که ازت خواسته بودم. یک دختر ایتالیایی!
زن در جواب می گوید: آهان! آن را میگویی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم. حالا باید ۹ ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر میشه یا دختر؟
نتیجه گیری مهم این داستان:
هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! آن ها به طرز وحشتناکی باهوش وحسود هستند!
❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓
بابا با خاله شَمیلان
مامان خسته از سر كار آمد خانه و فرزند كوچولو پرید جلو او وگفت
سلام مامان
مادر: سلام پسرم
مامان امروز بابا با خاله شمیلان آمدند خانه و رفتند تو اتاق خواب و در را از روی خودشان قفل كردند و…… مادر نگذاشت حرف بچه تمام شود و گفت: خيلی خوب عزيزم !ديگه احتیاج نیست ادامه دهی. امشب سر ميز شام وقتی ازت پرسيدم بچه جان چه خبر؟ بقيه اش را جلوی بابا تعريف كن.
سر ميز شام پدر با اعتماد به نفس در كانون گرم خانواده مشغول شام خوردن بود كه مامان پرسید:خوب فرزندم بگو بيبنم امروز چه خبر بود؟
بچّه گفت: هيچی! من در خانه بودم كه بابا با خاله ….
پدر: بچه اين قدر حرف نزن! شامت را بخور.
مادر: چرا ميزنی تو پَر بچه! بگذار حرف بزند. بگو پسرم!
فرزند: هيچی! من در خانه بودم كه بابا با خاله شمیلان آمدند و رفتند تو اتاق خواب و..
پدر: بَس کن ديگه بچه! سرمونو بردی. شامت را بخور!
مادر: به بچه چه كار داری؟ چرا می ترسی حرفش را بزند….بگو مادر جان!
فرزند: هيچی. من در خانه بودم كه بابا با خاله شمیلان آمدند و رفتند تو اتاق خواب و در را از رو خودشان بستند. من هم رفتم از سوراخ در نگاه كردم و ديدم كه ….
پدر: تو انگار امشب تنت می خاره! برو بگير بخواب! دير وقت است.
مادر: چيه چرا ترسيدی؟ نمی گذاری بچه حرفش را بزند؟ نترس فرزندم، بگو!
فرزند: هيچی من در خانه بودم كه بابا با خاله شمیلان آمدند و رفتند تو اتاق خواب و در را از رو خودشان بستند. من هم رفتم از سوراخ در نگاه كردم! ديدم بابا داره با خاله شمیلان از اون كارايی می كنه كه تو هميشه با عمو مرخوب می كُنی!
نتیجه گیری مهم این داستان:
همیشه اجازه دهید دیگران حرفشان را تمام کنند! بعدش هم اسم مهم نیست! نتیجه مهم است!
❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓
تو چی فکر می کنی؟