یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یکی اومد و یکی رفت. روزی، روزگاری مرد و زنی بودند که هفت تا دختر داشتند. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش را گذاشته بود نمکی. آنها، در باغی و در خانه ی بسیار بزرگی که هشت در داشت زندگی می کردند .اگر یکی از درها بسته نمی شد، دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد.
هر شب، نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد. یک شبی که نوبت نمکی بود ، همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد. شب داشتند با چرخ، نخ می ریسیدندکه دیدند دیو آمد توی خانه شان. دیو گفت:
هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمون رسیده بر شما، جایی ندارد بر شما؟
مادر نمکی گفت:
گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمونی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شیش در را بستی نمکی، یه در را نبستی نمکی. زود باش! برو در اتاق پنج دری را برای دیو باز کن!
نمکی با ترس و لرز از جاش پا شد و رفت در اتاق را باز کرد، دیو را برد توی اتاق و زود برگشت سر جایش. بعد از مدتی صدای دیو آمد که:
بریسید تا بریسید ماه دودان بیارید یک چایی بهر مهمان
مادر و خواهر های نمکی گفتند : هفت در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی. پاشو برو چایی بهش بده . نمکی گریه کنان رفت و دیو را چایی داد . باز دوباره کمی که گذشت، دیو گفت :
بریسید و بریسید ماه دودان بیارید یک شامی بهر مهمان
خواهرهای نمکی باز به صدا درآمدند که:
هفت در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی. کورشو برو شامش بده. نمکی رفت دیو را شام داد . دیگه خیلی دیروقت بود که دیو همدم خواست تا برایش لالایی بخواند تا او خوابش ببرد. مادر گفت:
گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمونی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شیش در را بستی نمکی، یه در را نبستی نمکی. زود باش! برو همدمش باش .
نمکی هم رفت و تو اتاق دیو تا او را بخواباند. اما نمکی خودش زودتر خوابش برد. نصف شب دیو نمکی را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت. نمکی که بیدار شد متوجه شد چه بلایی سرش آمده است. اما نترسید. خوب فکر کرد. در راه فکری به سرش زد به دیو گفت: دستشویی دارم. دیو نمکی را از توبره بیرون آورد. نمکی هم وقتی دیو حواسش نیست، توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد .
دیو که فکر میکرد نمکی برگشته، توبره را برداشت و به راه افتاد. همینطور که می رفت گفت : نمکی اینقدر خودت را سنگین نکن. ولی صدایی نیامد. توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است. گفت از دست من هیچ کس نمی توانه فرار کنه. برگشت و رفت و نمکی را پیدا کرد.
او را در توبره گذاشت و راه افتاد. دوباره نمکی گفت: دستشویی دارم. دیو توبره را زمین گذاشت و نمکی را بیرون آورد. نمکی این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد. دیو که فکر نمی کرد نمکی بازهم فرار کنه، به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند . گفت نمکی اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نمی آید. نگاه کرد، دید توبره پر از خار است. برگشت و نمکی را پیدا کرد و توی توبره گذاشت. و تا خانه دیگر اجازه نداد نمکی بیرون بیاید. اما اوقتی به خانه دیو رسیدند. نمکی دید چه قصری! هیچ پادشاهی این دم و دستگاه را به خواب هم ندیده!
دیو به نمکی گفت: پاشو همراه من بیا! تا داخل این قصر را خوب نشونت بدم. از شاخش دسته کلیدی در آورد و رفت به سراغ اتاقها. درب دانه دانه اتاق ها را باز کرد و نشان نمکی داد. به جز دو اتاق. هر چه نمکی اصرار کرد به خرج دیو نرفت. دیو دو مرتبه، دسته کلید را به شاخش بند کرد و به نمکی گفت: من هفت روز می روم شکار. اگر آمدم و دیدم که این جا تمیز نیست می خورمت. نمکی گفت: البته که تمیز میکنم.
دیو وقتی که نمکی را راضی دید، خیلی خوشحال شد و رفت. اما قبل از رفتن دیو، نمکی رو به او گفت: قبل از اینکه بروی، بیا سرت را ببوسم . همین که دیو سرش را آورد پایین، نمکی یواشکی، کلید را برداشت.
بعد از رفتن دیو، نمکی رفت درب اتاق ها را یکی یکی باز کرد. جواهرهای افسانه ای را تماشا کرد. بعضی ها را به گردنش آویزون کرد. بعضی ها را به دست و بازوش انداخت، در اتاق دیگر، سکه های طلا را مشت مشت برمی داشت. آنقدر زیاد بودند که نمی دانست با آنها چه کار کند!
در این بین، یک دفعه به یاد آن دو اتاقی افتاد که دیو درشان را باز نکرده بود. فوری بلند شد و به آنجا رفت. درب اتاق اول را که باز کرد ماتش برد، دخترهایی که در خوشگلی مثل و مانند نداشتند، در آن اتاق زندانی دید. همه زنجیر به گردن و به پا بودند! دخترها تا نمکی را دیدند فریاد کردند: خاتون جان! خاتون جان! شما کجا اینجا کجا؟!
نمکی از دخترها پرسید: شما اینجا چه کار می کنید؟ آنها گفتند ما هم هر کدام به شکلی گرفتار این دیو شده ایم. نمکی گفت: من شما را آزاد می کنم. تا سر هفته، خودتان را به جای امنی برسانید. آنها گفتند راه منزل ما خیلی دور است. ما می ترسیم که دوباره گرفتار این نره غول شویم. آن وقت، او دیگر ما را زنده نمی گذارد.
در این میان دیدند سگی که با زنجیر محکمی بسته شده بود، به آن ها خیره شده بود. همین که نمکی، زنجیر را از گردن سگ برداشت ، چیزی ترکید و از جلد سگ، جوانی رشید وخوش سیما در آمد! نمکی و دخترها همه انگشت به دهان ماندند. پسر به زبان آمد که من پسر فلان پادشاه هستم، ما هفت برادریم و برای هر کدام هم قصر مخصوصی پدرمان ساخته است. یک شب در قصر خوابیده بودم، قصر من هفت در داشت و دم هر دری یک قراول ایستاده بود. یک شب، قراول هفتم خوابش گرفت، تا خوابش برد، دیو آمد تو، و من را آورد اینجا. وقتی از دیو پرسیدم چرا من را دزیده است، گفت: برای اینکه در طالع او نوشته که من او را خواهم کشت. بعد هم، مرا طلسم کرد و به صورت سگ درآورد.
شاهزاده ادامه داد: کنار این اتاق، اتاقی است که وسط آن، یک حوض بلوری هست و در آن حوض یک ماهی قرمز است. شیشه عمر دیو در شکم او است. نمکی گفت: من کلید همه اتاق هارا دارم. و همگی رفتند و در آن اتاق را هم باز کردند.
شاهزاده دست کرد توی حوض تا ماهی را بگیرد. ماهی در می رفت تا بالاخره گرفتار شد. در همین موقع، دیو از راه رسید و دید شاهزاده شکم ماهی را پاره کرده و شیشه عمر دیو را درآورده است. دیو که اوضاع را دید بنا کرد به شاهزاده التماس کردن که هرچه بخواهی می دهمت بشرطی که شیشه عمر مرا پس بدهی.
شاهزاده گفت: اول، این دخترها را از هر جایی آورده ای می بری می گذاری سر جایشان.
دیو همه آنها را برد و برگشت. پرسید: حالا دیگر چه کنم؟ شاهزاده گفت: برو کنج حیاط تماشا کن که چطور شیشه عمر تو را می شکنم و شیشه را به زمین زد. دیو هم دود شد و رفت به هوا.
شاهزاده که یک دل نه صد دل عاشق نمکی شده بود، رو به نمکی گفت: من دنبال تو، در آسمان ها می گشتم، زمین پیدات کردم. قبول می کنی به نزد خانواده من بیایی؟ پدر و مادر من خوشحال خواهند شد. نمکی گفت: من به شرطی همه جا با تو می آیم که اول پدر و مادر و خواهرهایم را ببینم. شاهزاده قبول کرد. نمکی را پیش پدر و مادر و خواهرها برد. بعد قرار شد که دسته جمعی بروند ولایت شاهزاده و تا بودند، بخوبی و خوشی زندگی کردند.
قصّه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش رسید. رفت زیر بال مامانش و زودی خوابید.
تو چی فکر می کنی؟