نوشته و نقاشی ها: نازی
بهم گفتی مینویسی حتی اگر سهمت در این سرزمین نصف مردت باشه. حالا اگه بهت بگم که اصلا سهمی برات درنظر گرفته نشده خوابت پریشون نشه هم غصه!
راستش منو بردی به چند سال پیش. فکر نکنی خیلی دور. نه! فقط چهار سال پیش. داشتم برمی گشتم ایران. رفتم که چمدونم رو تحویل بدم و کارت پرواز بگیرم. دو نفر جلوی من ایستاده بودند. شدم نفر سوم. پسر کوچیکم دنبالم بود. تب زیادی داشت. می خواستم زود چمدون رو بدم تحویل بار و بروم بشینم که بچه اذیت نشه. اصلا حال خوشی نداشت. نفر اول که کارش تموم شد دیدم یک گروه اومدند جلوی من! شمردم دیدم ۱۹ نَفرَند. کلافه شدم و با تعجب گفتم: میبخشید چرا اینطوری شد؟!! لطف کنید پشت من بایستید. با بی اعتنایی به من و بَچّم از جاشون تکون نخوردند. با احترام گفتم: آقایون با شمام!
که یِهو مسؤل اونجا، گفت: آقایون هیات دولت هستند! گفتم: خوب هستند که هستند! تشریف ببرند پُشت. پاسخ داد نهخیر نمیشه! گفتم: آقای محترم ۱۹ نفر اومدند جلوی من ایستادند! بچه من تب داره. زودتر اومدم فرودگاه که معطل نشم. بعد شما میگین نخیر! که یکیشون صداش دراومد:خانم ما نماز بودیم.
یهو خونم به جوش اومد. نگم چه حالی شدم! گفتم: نماز چه وقته؟ اگه نماز ظهروعصرتون بوده که باید خونه میخوندیند. اگه مغرب وعشا است که هنوز خیلی مونده!
فکرشو بکن! می تونی یه تصویر تو ذهنت بسازی؟ من ویه پسر بچه مریض، در مقابل ۱۹ تا مرد بدتیپ و بی ریخت با کت و شلوارهای گشاد! ریش و سبیلهای نامرتب که خدا میدونه هر کدوم چند تا ساک و چمدونی که کم مونده بود از پُری منفجر بشه با خودشون همراه داشتند. از شدت ناراحتی قلبم درد گرفته بود! دلم می خواست هَوار بزنم و بگم: آخه اون نماز بزنه کمرتون که هیچی حالیتون نیست. اما باید خونسردیمو حفظ می کردم. با آدمای دوزاری طرف بودم. خیلی محکم و صاف و صوف، مودّب، دست بچموگرفتم، رفتم جلو تا برای مسؤل پشت گیشه توضیح بدهم که یِهو یک مسؤل دیگه از جنس خود اونا اومد و گفت: برو ته صف خانم! اصلا معلوم نیست که حتی بذاریم سوار هواپیما بشی! بَچَّت مریضه. اصلا معلوم نیست چشه؟ برو اون ته ببینم.
خون تو سرم دوید.کجا ایستاده بودم ؟ اصلا واسه چی داشتم می رفتم ؟ من که از دست همینا فرار کرده بودم .از همین توهین و تحقیر و بیانظباطی ها فرار کرده بودم! چرا اصلا دارم میرم جایی که همینا توش دارن ووول میخورند؟
آشوب شده بودم. یا باید دعوایی راه می انداختم در خور شخصیت اونا و خودمو تا سطحشون پایین می کشیدم یا اینکه مثل همین چهل سال خفه خون حق می گرفتم و می رفتم پشت سرشون ته صف!
نفسم تنگ شده بود. ضربان قلبمو از تو گوشام میشنیدم. بچم داشت گریه می کرد. خیلی خودمو کنترل کردم که اشکی اَزم نبینند. تو چشای مسؤل اول نگاه کردم. نمیدونست چی کار کنه توبيخ نشه، که یدفعه به خوش جرات داد و از من خواست: پاسپورتتون لطفا. و سریع سرشو انداخت پایین.
در سکوت پاسپورت ها و چمدونم رو تحویل دادم، کارت های پرواز رو گرفتم و بدون اینکه به پشتم نگاه کنم به سمت گیت رفتم. سعی کردم خودمو جمو جور کردم و مغزم روخلاص کنم ولی خدا میدونه تا برسم تهران توی سرم همه جوره باهاشون درافتادم.
رسیدم تهران! صف طولانی پاس کنترل! بچه هنوز تب داشت. باید این خوان رو هم رد می کردیم. بالاخره نوبت من رسید. پاسپورت هارو دادم. چند بار ورق زد. نگاهم کرد. پرسید:کجا تمدید کردی؟ جواب دادم: لندن. گفت: اجازه شوهرت تو سیستم نیست. میتونی وارد شی ولی نمیتونی برگردی.
چشام گرد شد. پرسیدم: چی کار کنم؟ پاسخش دردم آورد. هیچی بایداز شوهرت اجازه ی خروج بگیری و بری اداره گذرنامه ثبت کنی. چیز جدیدی بهم نگفته بود. من یادم رفته بودکه صاحب دارم.
خیلی دردناکه. نه؟ تو قرن ۲۱، تو عصر تکنولوژی! تو دنیای مدرن، تو صاحب داری! بغضم رو قورت دادم. باید ادامه می دادم. رفتم پایین و وسط موجی از بینظمی و هیاهو، چمدون هارو گرفتم و به همراه فرزندم سوار تاکسی شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم .با حال پریشون رسیدیم و هر دو از خستگی غش کردیم رو تخت. اما می دانستم باید بروم زودتر دنبال کارها.
روز بعد شروع کردم. اما دانستم شناسنامه و کارت ملی لازم دارم که آن ها را نداشتم. نه مال خودم نه مال بچه! رفتم اداره گذرنامه. مرا ارجاع دادند به اداره ثبت احوال! بدون آن نمی توانستم برگه هویت بگیرم و کارم انجام نمی شد. رفتم ثبت احوال. نمیخوام حوصله تو رو سَر ببرم و قصه تعریف کنم. خلاصه دردسرت ندم. اونجا بود که بهم اعلام کردند برگه هویت بچه رو بهم نمیدهند. باید باباش بیاد! اعتراض کردم که من مادرشم!
می دونی جواب چی شنیدم؟ خانم بچه مال پدره! گفتم پس من چی؟ گفت: شما؟ هیچی. ازم نخواه بقیه شو تعریف کنم دیگه نمیتونم.
آره هم غصه! توی دلت خفه گریه کن! خفه فریاد بزن! چون توی مملکتمون هیچی نیستیم!
نازی
تو چی فکر می کنی؟