(نوشته و نقاشی ها: نازی)
بهم گفتی بنویس. گفتم من خیلی وقته چیزی ننوشتم.گفتی عیب نداره تو فقط بنویس. بعد یادم افتاد که من قبلا هم چیزی نمینوشتم. همچین گفتی که خودم هم باورم شده که یه چیزهایی می نوشتم.
حالا از کجا بنویسم؟ از کی یا از چی؟ یا اصلا بنویسم که چی؟ حالا گیریم شروع کردم. کجا خَتمش کنم؟ یعنی آخرش که چی؟!
نوشتن های من از اول یهو آخر میشه. مطلب به این سادگی ها نیست. نه اینکه سخت باشه. اصلا داستان یک چیز دیگه است.
راستش خیلی وقته که دیگه نمی تونم فکر کنم. انگاری یه چیزی ذهنم رو سد کرده. مسئلهی گذشته و حال و آینده نیست. تصویرهای ذهنی من بهم ریخته اند شاید هم واژگون شده اند. یه جورایی همه چی رو سرو ته میبینم. تازه وسط این همه تصویر کله پا، یه موزیک بی ریخت قدیمی هم نواخته می شه با یه شعر بی سر و ته. چقدر هم مزاحمه. یهو میبینی چند روزه داره تو سرم میخونه. تکرار، علامتِ وسواسه. حالا هر چی که میخواد باشه. با تکرار داره خودش، خودشو آروم می کنه. میدونی چیه؟ می خواد فکر نکنه!
چون می دونه که مریضم می کنه. واسه همین یه بِزن و بِرقص واسه خودش راه انداخته که خودش رو نجات بده، آره خودش رو زده به اون راه. مغزم عاقلتر از منه. مَن! که خیلی وقته ولش کردم.گَه گُداری هم که بهش سر می زنم با هم دعوامون میشه. دلم هم که سرگردون، بِرّ وبِرّ ما و نگاه میکنه. نمیدونه طرف کیو بگیره. اونم خاموش شده حیوونی!
حالا تو میخوای من بنویسم. خوب بدون فکر کردن که نمی شه. یه عمره که انرژی من فقط صرف خاموش کردن اضطراب هام شده. اگه تو رو هم تو جریان بگذارم که مشکلام حل نمی شه. انرژی تو رو هم می گیرم.
می خوای مطلب راجع به زن بنویسم. بنویسم که دختر بدنیا اومدم! با یه سبد پُر از احساس و استعداد، توی یک خانواده ی معمولی ولی پر مهر، وسط یه کشور غنی که تا اومدم ببینم کجام بی صاحاب شد.
یا راجع به هَدر رفتن عمر و استعدادم تو همون سرزمین وسط آدمهای سبک مغز بیهویت بنویسم که بازم خونم بجوش بیاد. ببین، بیا یه معامله کنیم.مگه نمیگی بنویس؟
من تنهایی نمی تونم.قلب درد می گیرم. پس یکی تو بنویس، یکی من. یکی هم خواننده های این مطلب!
آنقدر روحم آزرده خاطر و زخمیه که هیچ وقت جاش خوب نمی شه. همیشه می سوزه. گمان نکنم بخواهی خودم رو به عنوان یک زن قوی بهت نشون بدم. اگه اینطوریه خودت تنهایی بنویس. ولی حتما بنویس بهای زن ایرانی توی سرزمینت چقدره؟ بعد ببین روت میشه جلو آینه سر بلند کنی.من که شرمنده شم.
تا میام به هویت خودم بعنوان یک زن ایرانی فکر کنم چنان خاطرات بد این سال ها همدیگرو هُل میدن و یهو با هم حمله میکنند که زیر دست و پاهاشون لِه میشم. میگم باشه، باشه. تسلیم! بعد تمومش می کنم و دوباره یه آهنگ بی ریخت دیگه تو مغزم شروع به نواختن می کنه.
واسه همین میگم تا میام شروع کنم باید ختمش کنم.
حالا تو بگو
تو چی فکر می کنی؟