زن ایرانی در غربت؛ مرزبانِ خاموشِ شب یلدا

زن ایرانی در غربت؛ مرزبانِ خاموشِ شب یلدا

خیلی ها فکر می کنند وقتی زنی از خاکش دور می‌شود، هویتش هم با هواپیما بلند می‌شود و می‌رود.
فکر می‌کنند مهر پاسپورت، مُهر فراموشی هم هست.
اما نه…
زن ایرانی در غربت، ریشه‌اش را مثل انگشتر مادرش در مشت می‌گیرد؛
گرم، محکم، با یک سماجت آرام و هزارساله.


جوری که حتی بادهای سرد شب‌های  برلین و تورنتو هم نمی‌توانند تکانش بدهند.

یلدا برای او فقط یک شب نیست؛

یک جرعه نور است پای ریشه، تا بدونه هنوز زنده است.
یک میدان مقاومت است.
یک عهدنامه نانوشته با گذشته.

شب یلدا که می‌شود، بخار نفس زمستان می‌نشیند روی شیشه‌ها؛
بیرون همه‌چیز غریبه‌ست—چراغ‌ها، خیابان‌ها، حتی ساعت‌ها.
اما توی خانه، هوا بوی وطن می‌دهد…
بویی که فقط او بلد است از دل فاصله‌ها بیرون بکشد.

بچه‌ها دنبال کارتون و گوشی‌اند؛
شوهرش هنوز درگیر ایمیل‌های آخر شب؛
زندگی همین است—بی‌رحم، سریع، بی‌وقفه.
ولی او آرام، مثل یک آیین هزارساله، سفره را پهن می‌کند.

هندوانه را می‌گذارد وسط—نه فقط به عنوان یک میوه،
بلکه به عنوان سند مالکیت عشق؛
نماد سرخی‌ای که از دل تاریکی بیرون می‌زند.
آجیل شب یلدا را می‌چیند؛
پسته‌هایی که مادر فرستاده تا “دلتنگی نگیره‌ت”،
باسلقی که خودش درست کرده،
اناری که دانه‌هایش مثل یاقوت‌های کوچک می‌درخشند؛
یادگار آفتاب باغ‌های پشت‌سر.

هیچ‌چیز اینجا تصادفی نیست.
هر دانه انار، یک دلیل برای ماندن است.
هر پسته‌ای که می‌شکند، یک خاطره باز می‌شود.
هر تکه باسلق، یک امید نرم و شیرین.

بعد بچه‌ها را کنار خودش می‌نشاند؛
چراغ‌ها را کمی کم‌نور می‌کند؛
و همان جمله‌ای را که از مادر خودش شنیده، با همان طنین قدیمی، می‌گوید:

« قصه‌ها رو باید گفت تا نرن. رسم و رسوم رو باید انجام داد تا از بین نرن»

 و بچه ها اگر ادا دربیارند، حتی اگر بگویند مامان باز شروع کرد، می شنوند.

«بچه‌ها… امشب شبِ قصه‌ست. شبِ نترسیدن از تاریکی

صدایش آرام اما محکم‌تر می‌شود—مثل زنی که می‌داند چرا ایستاده، و پای چه چیزهایی باید بایستد:

«اگر تاریخ و فرهنگ و رسم‌ورسم‌مون رو یاد بگیرین… هیچ قدرتی، نه از توی مرز، نه از بیرونش، نمی‌تونه ما رو از ریشه بزنه. ما وقتی قصه‌هامون رو بلد باشیم، هیچ‌کس نمی‌تونه حذفمون کنه.»

این زن حرف‌هایش نه شعار است، نه نصیحت خشک و خالی—اعترافی‌ست از نسلی که ترسیده، اما هنوز ایستاده.

بچه‌ها به صدایش گوش می‌دهند—نصفه ایرانی، اما با چشمانی که برق کنجکاوی مشترکی دارد.

«ایران الان… به‌خاطر ناآگاهی از تاریخ خودش، لبه‌ی نابودیه.
نه فقط از بیرون—از درون.
از فراموشی.
از اینکه قصه‌ها گفته نشده، از اینکه بزرگ‌ترها سکوت کرده ان، از اینکه نسل جدید فکر می کنه هویت یک چیز ’قدیمیه‘  که لازم نیست نگهش دارن.»

میز یلدا — انار و گردو و حافظ و هندوانه و آن شمع روی درخت کریسمس.
ترکیب عجیبی است، اما زیبا؛ مثل خودش.

«مسئولیت ما زن‌هاست…
که این چیزها رو حفظ کنیم.
زن ایرانی همیشه ستون بوده—توی جنگ، توی صلح، توی آشپزخونه، توی دانشگاه…
و الان، توی غربت.
«ما باید ایران رو از توی دل بچه‌هامون دوباره زنده کنیم.
قصه‌به‌قصه، رسم‌به‌رسم…
تا هیچ قدرتی نتونه ما رو حذف کنه.»

کلمات در هوا می ماند، گرم، کشیده، درست مثل شعله شمع‌های روی شاخه‌های درخت کریسمس


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها