اگر آن عاشق ديرينه باشی
هنوزت می پرستم با دل و جان
ترا می خواهم اما چون گذشته
سراپا آتش و پابند پيمان

بپايت نقد جان می ريزم ای دوست
اگر چشمان گويايت بخواهد
بروی سينه ات می ميرم از شوق
اگر عشق و تمنايت بخواهد
اگر چشم دلت باشد بسويم
چه غم، گر ديده بر رويم ندوزی
بر اين آتش مزن دامن چو طفلان
مبادا آشيانم را بسوزی
مرا از كف مده آسان كه هرگز
نيابی در دلی شور و شرارم
لب من بوس و از پيمانه بگذر
چو غير از نام تو بر لب ندارم

مرا در خشكی محنت ميانداز
برای گفته های پوچ مردم
منم آن ماهی افتاده در دام
چو لغزيدم بدريا می شوم گم
اگر در بند داری مرغ طوفان
دلش را با محبت ها نگهدار
وگر رام تو شد اين مرغ وحشی
پرش مشكن دل و جانش ميازار
مشو غافل كه اين عمر گريزان
اميد جان من جز يك نفس نيست
بپای مرغ وحشی بند دل بند
و گرنه پايبند او قفس نيست
هما میر افشار
تو چی فکر می کنی؟