شعر و شاعری

بشنو ای یار کهن با تو سخن ها دارم

داستانی زجفا کاری دنیا دارم

قصه ای از دل آشفته و رسوا دارم

الغرض، گفته ای با بلبل شیدا دارم

که گل رفته زِ گلشن به وطن باز نگشت.

هیچ فرزانه آگاه از این راز نگشت

چند روزی من و جان دل به امید می بستیم

با گلی چند صباحی زِ ره وفا بنشستیم

دل بگفتا که بند غم دوران رستیم

اینک با یار دل آرا و نکوئی هستیم

لیک افسوس که دل هم، سخنش راست نبود

فرق عشق من و او آتش جانم افزود

پس از آن روز که حرف رنج بر داشتمش

وزن خیال و غم گیتی به حذر داشتمش

از راه جفا رفت پی یار دگر

از بر من به به بَر دلبر و دلدار دگر

بی نصیب از گل امید به یکباره شدم

بر در میکده ای رفته و میخاره شدم

به امیدی که غم عشق فراموش کنم

هر دمی ساغر لبریز زِ می نوش کنم.

( به احتمال زیاد) مریم اسماعیلی

تو را می‌پرستم تورا دوست دارم…

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم

تو را چون بهاران

چو ذرات باران

تو را چون ستاره

چنان ابــر پاره

چو امواج دريــــا

چو مستی، چو رويا

چو مينای پر می

چنان ناله نـــی

تو را دوست دارم

تو را می‌پرستم

تو را می‌پرستم

تو هستی جوانی

تويی زندگانی

تويی چون دل و دين

تويی جان شيرين

تويی همچو ايــمان

مقدس چو پيمــان

چه خواهی زِ عــاشق

كه من بعد خالق

تو را می‌پرســـتم

هما میرافشار

بوته غم

سال ها در بوته ی غم سوختيم 

سوختن را تا به غم آموختيم

ديده را يعقوب آسا از فراق 

خون گریستیم و به ماتم سوختيم

در ميان جام ديديم عكس يار 

سر كشيديم شاد و خرّم سوختيم

از درخت عشق گندم چيده ايم 

در «ظَلَمنا» جان آدم سوختيم

حرمت احرام هنوز نشكسته ايم 

در حريم يار محرم سوختيم

جرعه ای افشاند از بالا به زير 

پر به عليّين اعلم سوختيم

بر دل اسفل از او تا دم زديم 

بر فلك عيسی مريم سوختيم

از ترحّم مرهمی بر زخم دل 

هم طبيب و زخم و مرهم سوختيم

آتش دل را به آب ديده نرم 

گرم كرديم و نما نم سوختيم

ساغری از جام چشمانش زديم 

می خور و ميخانه تا دم سوختيم

با رخ زرد و دل پر درد و آه 

دم فرو برديم و بی دم سوختيم

از درون نار سر بر كرده ايم 

و ز برون نارِجهنّم سوختيم

ز آب ديده دل به دريای غمش 

سينه ی موج و دل يم سوختيم

برگ گل را در بهار آرزو 

هر سحرگاهش به شبنم سوختيم

از شرار شعله های حلق دلق 

تاج و تخت ابن ادهم سوختيم

آب و آتش را به خاك و باد 

حل كرديمش يك جای و با هم سوختيم

بي وفايی پيشه ی عشّاق نيست 

ما به عهد خود مكرّم سوختيم

سوختيم بسمل و می سوزيم هنوز 

تـا نگـويد يـار مـا كم سوختيـم

بسمل باخرزی


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها