شنگول، منگول،حبه انگور(داستانهای عامیانه)

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یکی اومد و یکی رفت. روزی،روزگاری  یه بُزی بود سه تا بچه داشت. یکی شنگول. یکی منگول و یکی هم حبه انگور. روزی از روزها مامان بزه به بچه هاش گفت: من می روم برای شما علف بیارم. مبادا شیطونی کنید. در را هم برای کسی باز نمی کنید. اگر کسی آمد و در زد. از درز در و سوراخ کلید خوب نگاه کنید، اگر من بودم در را باز کنید، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.

بچه‌ها گفتند: چشم.

 بُز رفت. یک ساعت دیگر گرگ آمد و در زد.

 بچه‌ها گفتند: کیه؟

گفت: «منم،منم مادرتان!»

بچه‌ها گفتند: «دروغ می‌گی، صدای مادر ما نازکه. اما صدای توکلفته.

گرگ رفت و کمی بعد برگشت و در زد.

 باز بچه‌ها پرسیدند: کیه؟

گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: منم، منم مادرتون.

 بچه‌ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: دروغ می‌گی! مادر ما دستش سفید است. تو دستت سیاهه.گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و‌‌ همان حرف‌ها را تکرار کرد.  باز بچه‌ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: تو دروغ می‌گی مادر ما پاهاش قرمزه، تو پاهات قرمز نیست.

گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت. وقتی که پاهاش رنگ حنا شد، آمد در خانه بز و‌‌ همان حرف‌ها را زد. بچه‌ها این دفعه در را باز کردند. گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد. اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد. 

نزدیک غروب، وقتی بز زنگوله پا از چِرا برگشت و به در خانه رسید،دید در باز است. تعجب کرد. بچه‌ها را صدا زد: شنگول! منگول! حبه انگور!

 اما جوابی نشنید. نگران شد. دوباره صدا زد:  شنگول! منگول! حبه انگور!

این بار، حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: گرگ آمد یا شغال؟

 حبه انگور گفت: نمی‌دانم. اونقدر ترسیده بودم که یادم نمی آید!

بز رفت در خانه شغال و گفت: شنگول و منگول مرا تو خوردی؟

شغال گفت: بیا خانه مرا ببین. چیزی توش نیست. شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه است. بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچه‌اش، آش می‌پخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن). گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:کیه کیه پشت بام توپ و تاپ می‌کنه؟! آش بچه‌های مرا پر از خاک و خل می‌کنه؟ بز گفت: 

منم، منم، بزک زنگوله پا،   ورمیجم دوپا دوپا، دو سم دارم روی زمین،دو شاخ دارم رو به هوا،کی برده شنگول من  رو؟ کی برده منگول من رو؟ کی می آد به جنگ من؟ 

گرگ گفت:منم منم گرگ تیز دندان. من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو. 

بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. وقتی که درست شد،کره و سرشیر را برداشت و برد برای سوهان‌کار و گفت: شاخ را تیز کن. سوهان‌کار شاخ بز را تیز کرد. 

گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: دندان‌های مرا تیز کن. دلاک گفت: کو مُزدش؟ گرگ گفت: مگه مزد هم می‌خوای؟

دلاک گفت: بله! بدون مزد که نمی‌شه. گرگ هم رفت یک انبان (کیسه) برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سرانبان (کیسه) را باز کرد دید همه‌اش باد است. به روی خودش نیاورد وگفت: بلایی به سرت در بیارم که تو داستان‌ها بنویسند. به جای مزد فیس می‌دهی؟ گاز انبر را برداشت و دندان‌های گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. 

فردای آن روز،گرگ و بز وسط میدان آمدند. بز گفت که پیش از جنگ باید آب نوشید. پوزه اش را توی آب فرو برد، اما آب ننوشید. ولی گرگ آنقدر آب نوشید تا شکمش باد کرد و سنگین شد اما رفت به میدان. بز هم آمد با شاخ تیز و سر و گردن کشیده.

گرگ گفت: برای من سروکله می‌کشی. الان نشانت می‌دم.

گرگ پرید که خِرخِره بز را بگیرد. اما دندان‌های پنبه‌ای‌اش از دهانش افتاد بیرون. بز هم به گرگ فرصت نداد. رفت عقب و آمد جلو و با شاخ زد توی پهلوی گرگ تیز دندان. پهلوی گرگ شکافت و شنگول و منگول از شکم گرگ افتادند بیرون. 

بُز، شنگول و منگول را به خانه برد و حبه انگور راهم صدا کرد و گفت: بچه‌ها بعد از این دانا باشید و دشمن را از دوست بشناسید. 

قصّه ما به سر رسید،کلاغه به خونه اش رسید. رفت و زیر بال مامانش، زودی خوابید.


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها