آرمین، پسر دختر خاله مادرجون بود که سالیانی چند در انگلیس زندگی کرده بود. او برای تحصیل به آنجا رفته بود و حالا با درجه دکتری بازگشته بود. آخرین باری که او را دیدم من دختری ۱۱ ساله بودم و او ۱۴ سال داشت. یعنی هنوز ۱۴ سالش را هم تمام نکرده بود. قبل از رفتنش به نزد عمه اش، برای اوجشن خداحافظی گرفته بودند. در آن جشن با اینکه خودم دختربچه ای بیش نبودم احساس کرده بودم او چقدر بزرگتر از سنش رفتار می کند. با خود فکر کرده بودم حالا که می خواهد به خارج برود خودش را دست بالا گرفته. یادم میآید موقع خداحافظی با یک یک مهمانان دست میداد و برای همه آنها آرزوی موفقیت میکرد. دیگران نیز با او همچون یک مرد رفتار می کردند. باید اعتراف کنم که در آن روز مرا تحت تاثیر قرار داده بود.
به هر حال او بازگشت بود! دوست داشتم بدانم حالا چگونه شده است؟ از مادر پرسیدم: مامان آرمین چه شکلی شده؟ با شیطنت گفت یک غول! نه مثل یک دراکولا!
-مامان شوخی ات گرفته؟
-نه عزیزم! نه! شبیه پدرش آقای میرباقری شده است. اما خوب آب و هوا و تغذیه آنجا بسیار تاثیرگذار بوده است!
– وحتماً فرهنگ و آداب و رسوم آن جا!
– با یک برخورد نمی شود کاملاً حدس زد. اما من که چنین تغییری ندیدم. حتی از یک کلمه خارجی هم استفاده نکرد هر چندکمی لهجه دارد که این هم طبیعی است. او را که دیدم از بعضی جوانها که ادعای تحصیلات و فرهنگ می کنندخجالت کشیدم که در هر ده کلامی که می گویند چند لغت خارجی به کار می برند. با اینکه آرمین بیش از ۱۲ سال در انگلیس زندگی کرده است این چنین صحبت نمی کند. حتی سعی می کرد لهجه هم نداشته باشد.
به مادرم گفتم با این تعریف هایی که شما از اوکردید بیشتر علاقه مند شدم که او را ببینم. چون اگر این آقای دکتر شبیه پدرش شده باشد محشری است! ولی چه سریع دکترایش را تمام کرده ؟ مگه می شود؟
مادر گفت تو خودت را میبینی و دیگران را با خودت مقایسه می کنی. با دلخوری گفتم مامان مگه من چه هستم؟ فقط یک سال پشت کنکور مانده ام. مامان ادامه داد البته بعد هم فقط کاردانی قبول شدی. آن هم تویی که استعداد و لیاقت بسیار بیشتر از اینها بود. بگذریم آرمین آنجا فقط برای تحصیل رفته بود و نتیجه اش را هم گرفته است. گفتم اگر
قرار باشد از او تعریف کنی از حالا بگویم به اوحسودی خواهم کرد. مگر نمیدانی من چقدر حسود هستم. به خصوص نسبت به احساسات شما و پدر جون. اگر آنجا فقط درس خوانده پس از زندگی چه لذتی برده است؟ در عوض من علاوه بر اینکه به رشته تحصیلی ام علاقه ـ مندم، از تمام خوشی های مفیدی که در اطرافم بوده است هم لذت بردم. هیچگاه با افسوس به پشت سرم نگاه نمیکنم. هر آنچه را خواسته ام به دست آوردهام. چرا باید غصه بخورم؟ شاید به این خاطر این که نتوانستم آرزوی شما و پدر را برای پزشک شدن برآورده کنم این طور کنایه می زنی؟ مادر که حاضر نبود عصبانیتم را ببیندگفت: نه! شاید در ابتدا شوک شدیم و نامناسب عمل کردیم ولی بعد پذیرفتیم.
شغل پزشکی هرچند بسیار مفید و سودآور و با منزلت باشد اما برای یک دختر بسیار سنگین است. تو میتوانی همین رادیولوژی را نیز ادامه بدهی و به بالاترین درجه آن برسی. میدانید که پدر ت در این راه از هیچ کاری فروگذار نیست. می دانستم نظرش در مورد پزشکی آن نیست که به من گفت اما باور داشتم که می خواهند من دکترای رادیولوژی داشته باشم. سعی کردم آهی که از آخرین حرفهایش از نهادم دلم بیرون آمده را در سینه حبس کنم. گفتم تا خدا چه بخواهد من که دلم میخواهد. و سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم هم برای این که دیگر در مورد خودم حرفی نزنم و هم برای این که علاقهمند بودم از آرمین بیشتر بدانم.
اما علاقه مند شدن برای من مفهومی نداشت من دیگه هر لحظه انتظار زمان موعود را می کشیدم. تا قبل از دانستنِ بیماری ام تمام موقعیت های عاشقی به دست آمده را از دست داده بودم. حالا دیگر نباید افسار دلم را رها میکردم. گفتم مامان دوست دارم ببینمش.
کاش ازخدا چیز دیگری خواسته بودی! چون این آرزویت را خیلی سریع برآورده کرد.
چطور مگه؟
امسال، قرعه میهمانی شب یلدا به نام دختر خاله مهین و آقای میرباقری افتاده است. یعنی بیشتر آنها اصرار داشتند مهمانی در منزل آنان باشد تا مهمانی بازگشت آرمین و جشن یلدا را با هم برگزار کنند. شب جمعه میهمان آنان هستیم. حالا بگو آیا میتوانی تا شب جمعه تاب بیاوری؟
سرم را با حالت امیدوارانه ای تکان دادم و گفتم بله. تا پنجشنبه دو هفته دیگر هم می توانم سر کنم. برای دیدن آقای دکتر دراکولا این زمان مدت کمی است.
پنج شنبه بسیار زودتر از آنچه انتظار داشتم فرا رسید. پنج عصر مادر خیلی اصرار داشت شیک لباس بپوشم. گفتم مادر نکند برای کسی نقشه کشیده ای ؟ می خواهی مرا به کی قالب کنی؟ و برای عمری مرا وبال گردنش؟ لبخندی زد اما چیزی نگفت.
برای این که خوشحالش کنم طبق خواسته او عمل کردم. به خودم گفتم حداقل بگذار امشب را شاد باشم و به آینده فکر نکنم. بگذار وقتی همه شادند و تمام فامیل به دور هم جمع، من هم در میان هم سن و سالان خود تفریح کنم. در بین راه شیرینی هایی که از قبل سفارش داده بودیم را برداشتیم. قرار بود که شیرینی میهمانی را ما تهیه کنیم. و شب یلدا یکی از آن شب هایی است که اگر ازقبل سفارش نداده باشی نباید انتظار داشته باشی آن را تهیه کنی.
وقتی رسیدیم که اکثر میهمانان آمده بودند. صدای خنده و صحبت هایشان از پنجره های نورانی منزل به بیرون درز میکرد. خاله مهین در را گشود. از همان جلوی درب، مادر و اوهمراه شده به درون آشپزخانه رفتند تا شیرینی را در ظروف مخصوصی بچینند. پدر، هومن و من به درون اتاق رفتیم. پس از سلام و احوالپرسی، در کنار دختران فامیل جا گرفتم. بعد از دقایقی شهرو دخترخاله ام که ۶ ماه از من کوچکتر است با حالت شیطنت گونه ای پرسید: هستی چت شده؟ خانم شدهای ! نکنه میخواهی جلب توجه آرمین را بکنی؟ اگر این جور فکر کرده ای باید یادآوری کنم این خانم های دم بخت که اینجا ردیف شده اند نیز جلوی تو درصف ایستاده اند و متاسفانه تو آخرین نفر هستی. بسیار دیر آمدهای!
دلم غش رفت که در بازیش شرکت کنم. در جواب پرسیدم تو کجای صف هستی؟ او با ظاهری متاسف پاسخ داد از بخت بد من هم دیر رسیدم. چند نفری جلوتر از من هستند.
گفتم دلت بسوزد من آخر صف هستم و بیشتر در معرض دید قرار دارم.
خندیدیم و هر دو می دانستیم که هرچه گفتیم شوخی بوده است. شکر خدا آن قدر پسر در فامیل و دوست داریم که همگی چشم به یک نفر ندوزیم.
کمی بعد شهرو با لبخند شیطنت آمیز گفت راستی تا هومن هست من که به آرمین نگاه نمی کنم.
خندیدم و گفتم خوب است هومن از من و تو کوچکتر است و گرنه حرفت را باورم میشد. حالا این آقای دکتر نقل مجلس کجا تشریف دارند؟ من که هر چه چشم میندازم قیافه نا آشنا نمی بینم. همه قیافه ها آشنا و قدیمی هستند.
شهرو گفت اینجا بود. قبل از ورود شما غیبشان زد. تا قبل از ورود شما داشتند پذیرایی میکردند. خندیدم.
حتماً داشت برای خودش خواستگار دست و پا میکرد. میخواستی بگویی براش هنوز زوده!
شهرو سرش را با تاسف تکان داد و گفت دیدم وقتی داشت چای تعارف میکرد با عشوه پرسید پدرتون کجا تشریف دارند؟
باورم شده بود. شهرو با دیدن قیاقه من خندید و گفت اونقدرها هم خارجی نشده که به این راحتی شوخی کند. دخترجون اشتباه نکن، اوخیلی رعایت میکند. یعنی من این طور فکر می کنم.
در همین حین با چشمانش به پشت سرم اشاره کرد و گفت بفرمایید این هم از میزبان تازه وارد ما!
ادامه دارد
تو چی فکر می کنی؟