خداوندا،
نازنین حمایتگر، یکتا معشوقه می خواهم زنده بمانم. حالا با تمام وجود می خواهم که معجزه ات را به من نشان بدهی. هیچ گاه به این لحظه فکر نمی کردم که به بارگاه تو به خاطر این روی آورم تا مرا زنده نگاه داری. تو همیشه دعاهای من را بر آورده بودی و حالا شرم دارم که از توچنین خواهشی داشته باشم. اما از تو می خواهم که بیماری لاعلاج مرا درمان کنی. تو حلال تمام مشکلات هستی.
حالا میخواهم زنده بمانم. برای آتشی که مدتی است وجودم را گرم کرده است.برای هیجان وخلجان درونیم است. برای داشتن آن زمانی که نگاه های او دلم را بر در و دیوار سینه ام می کوبد.
خودت میدانی از اینکه تو برترین برترینها، مرا نزد خود خوانده ای راضی بودم اما حالا با سرافکندگی از تو می خواهم که چند صباحی بیشتر مرا در این دنیا رها کنی تا کمی هم از لذّات عشق وعاشقی بهره برم. آیا تقاضای مرا مستجاب می کنی؟ من تازه عاشق شده ام.
چند وقتی بود که از بیماری مهلکی که مرا مبتلا کرده بود باخبر شده بودم. اما هنوز هیچ کدام از افراد خانواده ام نمی دانستند. نمی خواستم به هیچ عنوان تا آخرین لحظه ها هم مطلع شوند. چرا که تاب تحمل دلسوزی ها، نگرانی ها و غصه خوردن های هیچ کدام از افراد خانواده، فامیل و خصوصاً پدر و مادر را نداشتم. تحمل این که زجر پدر و مادر از ذره ذره آب شدنم را شاهد باشم، نداشتم. جُرئت این که احساس استیصال هومن برادرم را ببینم، نداشتم. نمی خواستم انقباض عضلات صورت افراد فامیل آیینه من باشد که چهره مرگم در آن تصویر شده است.
روزی که از نتیجه آزمایش توسط پزشک معالجم آگاه شدم روزی بود همچون دیگر روزهای خدا. روزی آفتابی که حتی لکه ای ابر در آن دیده نمی شد. در بیمارستانی که کاراموزی ام را میگذراندم، نزد پزشک متخصص معروفی رفته و آزمایشها را به او نشان دادم. با نگاهی که نمیشد چیزی از آن خواند گفت آزمایشات خودتان است؟
با قیافه معصوم گفتم نخیر مربوط به خواهرم است.پرسید چرا خود ایشان را همراه نیاورده اید؟ معاینه بیمار بسیار مهم است. من باید خودم او را معاینه کنم. گفتم آقای دکتر حقیقت این است که من دانشجوی کارآموز همین بیمارستان هستم. تعریف شما را بسیار شنیده ام. خواستم که شما نظرتان را بفرمایید تا بعد خواهرم را بیاورم. خود من حدس هایی زده ام اما نظر شما بسیار مهم است. پرسید: دانشجویپزشکی؟ قیافه تان آشنا نیست. گفتم: نخیر من کارشناسی رادیولوژی می خوانم. پرسید: چرا آزمایشات را نزد دکتر معالجی که این آزمایشات را نوشته است نبرده اید؟ در جواب پرسیدم مثل اینکه نمی خواهید جواب دقیقی به من بدهید. یعنی مسئله تا این حد حاد است که از جواب دادن طفره می روید؟ خواهش می کنم هر مشکلی هست بفرمایید. من قدرت شنیدنش را دارم. او که چنین دید گفت: شما خودتان بیمارستانی هستید و من مشکلی در صحبت کردن با شما ندارم. پس از کمی مکث ادامه داد همانطور که حدس زدهاید آزمایشات راضیکننده نیست. من تا بیمار را معاینه نکرده و درخواست آزمایش مجدد ندهم، نمیتوانم جواب صد درصد و مطمئنی به شما بدهم. اما به هر حال این نتایج سرطان خون را گزارش میکند.
فکر میکردم آنقدر قوی باشم که بهراحتی سخنان پزشک را هضم نمایم. اما اینطور نبود. احساس میکردم دَوَران سرم موجب چرخش سقف درمانگاه کوچکی که اینترن ها و رزیدنت ها و دانشجویان پزشکی آن را پر کرده بودند، شده است. صدای وزوز گونهای که در گوشم می پیچید همه صدای دانشجویان بود.
وقتی نتوانستم خود را کنترل کنم و بر روی صندلی کنار دستم، که فکر نمیکردم به آن احتیاجی داشته باشم، پرت شدم پزشک استاد گفت متاسفم. اما به هر حال تا آزمایش مجدد نمی توان مطمئن بود. نظر من این است که ایشان باید آزمایشات مجدد داشته باشند. گفتم متشکرم دکتر. ولی این دومین سری آزمایشاتی بود که انجام شده است. آزمایش قبلی را ماه قبل انجام داده است. وقتی آزمایش های قبلی را نیز نشان دادم و او هر دو را با هم مقایسه کرد سری به علامت تاسف تکان داد و چیزی نگفت. یعنی چیز دیگری نداشت که اضافه کند.
با تمام قدرتی که داشتم از جا بر خواستم. بلند شدم، آزمایشات را جمع کرده، از او تشکر کردم و از درمانگاه بیرون زدم.
در آن حال، پاهایم تحت فرمان من نبودند و فکرم آنقدر مغشوش بودکه نمی توانست تصمیم بگیرد. در حیاط بیمارستان به سمت فضای سبز رفتم تا بتوانم ریه هایم را از اکسیژنی که درختان درکمال مهربانی به من ارزانی میکردند، پر کنم. بر روی نیمکت سبز ی که همرنگ جماعت شده بود نشستم. پوشه آزمایشات را در کنارم انداختم و به آن خیره شدم. می خواستم به خود امید دهم که این خیالی بیش نبوده است.اما دفعه پیش هم با خود فکر کرده بودم اشتباه رخ داده است و چند وقت بعد، یعنی این بار باز هم نتایج همان بود که بار اول نشان داده بود. این اوراق که تعدادی عدد بر روی آن نوشته شده بود برگه پایان زندگانی من بود. به پدر و مادرم اندیشیدم. پدر و مادرم که با صدها مشکل و هزاران آرزو مرا تابه اینجا رسانیده بودند و حالا انتظار داشتند تا ثمره این تلاش را ببیند که با لباس پر چین و پف دار سفید عروس بر صحن زندگی آنان جولان می دهد و می رقصد. اما من موجب می شدم که سفیدی کَفَنی را که مرا ساندویچ خواهد کرد تا آخر عمر در خاطرشان نگاه دارند.
من، هستی، با این اسم، دختری که مهربان ترین فرزند دنیا لقب گرفته بودم، اگر با خودخواهی بگویم چه بلایی بر سرشان خواهم آورد، نامهربان ترین فرزند دنیا خواهم شد. در زیر همان درخت بید تنها، قسم یاد کردم که این راز را با هیچکس باز نگویم. خواستم زندگی عادی ام را ادامه دهم تا هر زمان که لحظه رفتنم فرا رسد.
دیگر حوصله بیمارستان را نداشتم. به بخش رفته وسایلم را جمع کرده و به سمت خانه راه افتادم. اما قبل از رسیدن به خانه با خود مبارزه کردم. مبارزه ای شدید تا بتوانم خودم را کنترل کنم. «دختر مگه به خودت قول ندادی! پس چی شد؟ می خواهی بابا و مامان را بشکنی؟ توکه این کار را دیر یا زود خواهی کرد. پس کمی دست نگه دار. هنوز زود است.
به منزل که رسیدم برخلاف دیگر روزها ازکلید خانه استفاده نکردم.زنگ درب را فشردم و از مادر خواستم که در را بگشاید. مشغول تعویض لباس بودم که با تعجب پرسید: مگر کلیدت را گم کردهای؟ ماسک مسخره ای که بر چهره زده بودم آشفتگی درونم را پنهان کرده بود. گفتم نه! اما مادر جون به نظرت اشکالی داره اگه یک بار هم برخلاف عادت همیشگی کاری بکنم. می خواهم یک شورشی باشم! با خنده گفت: یکبار ایراد داره. چون تو همیشه دوست داری غیرمعمول باشی و اگر این غیرمعمول هایت نباشد باورم نمی شود که تو هستی باشی می خواستم در آغوشش بگیرم. زار زار بگریم و بگویم که هستی دیگر اسم مناسبی برای من نیست. اما به یاد آوردم که با خودم عهدی بسته ام. شکر که مادر متوجه احوال من نشد. با لبخندی شیطنت آمیز که او را شبیه دخترکان تازه به بلوغ رسیده می کرد، گفت: آرمین برگشته است.
ادامه دارد
تو چی فکر می کنی؟