به سوی در چرخیدم تا آرمین را بعد از ۱۲ سال ببینم. هم زمان با چرخش سر من او به همراه پدرش به سوی پدر و هومن رفتند. آقای میرباقری با چه افتخاری دست بر پشت پسرش نهاد بود! اما برخلاف پدر، هومن متواضعانه قدم برمی داشت. از آرمینی که از ۱۲ سال پیش به خاطر داشتم تنها صلابت و آرامش چهره اش باقی مانده بود. به تفاوت های آرمین ۱۲ سال پیش با آرمین حالا فکر میکردم که به سوی من به حرکت درآمدند. به هیچ عنوان انتظار اینکه برخوردمان این گونه باشد را نداشتم. به نزدیکی من که رسیدند با صدایی بلند سلام گفتم. آقای میرباقری گفت هستی جان آرمین بازگشته است. باورت می شود همان پسربچه زورگویی باشد که موجب شد یک بار به من بگویی عمو میرباقری چه پسر لوس و زورگویی داری! بازتاب این سخن سرخی صورتم بود و دستپاچگی ام که در صحبت هایم نمود پیدا کرد. در عوض اینکه بگویم از دیدن دوباره شما خوشحالم، گفتم: خوشحالم که تغییر کردید و دیگه زور نمیگید!
آرمین برخلاف پدرش که با صدای بلند خندید، سعی کرد لبخندش را پنهان کند و گفت من هم از دیدنتون خیلی شاد شدم. اما شما عوض نشده اید هنوز همان مهربانی در چشم هایتان موج میزند. با این حرف او مهمل بودن حرف من بیشتر خودش را نشان داد. سعی کردم به نحوی اشتباهم را تصحیح کنم. اما نگذاشت و با گفتن این که بفرمایید راحت باشید به همراه پدرش به سمت دیگری رفت. لجم گرفته بودبه شهرو سقلمه ای زده، گفتم نمی توانستی یه کاری بکنی؟ خندید و گفت چرا حالا از من انتقام میگیری؟ تا تو باشی آنقدر از خودت متشکر نباشی. حالا یک بار هم تو در حرف زدن خراب کاری کن مگه چی میشه؟
گفتم تو هم با این دلداری دادنت! باید بروی مشاور روانشناس شوی تا همه مراجعانت با یک بار پیش تو آمدن خودکشی کنند. دیدی چه گفتم! حالا فکر میکنند من چه دختر لوس و خودخواهی هستم. شهرو گفت نترس. اینگونه فکر نمیکند با خود می گوید مرا دیده هول کرده وگرنه شنیدی، گفت تو مهربونی! اشکال نداره بگذار فکر کند برای او دست و پایت را گم کرده ای. گفتم بهتر است خیلی سریع بروی وگرنه با این حرف زدنت یک یهو دیدی وسط مهمونی و میون این جمعیت یک بلایی سرت آوردم! به تو هم میگویند دختر خاله! حالا که شدی دشمن جان. به جای اینکه دوست و همراه من باشی. گفت از شوخی گذشته چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟ آب از جوی رفته را نتوان باز سترد. گفتم ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. خودم درستش می کنم.
می خواستم نزد مادرم بروم که او خودش آمد. وقتی برایش تعریف کردم خندید و گفت شهرو درست میگوید. همیشه که نباید درست حرف زد یک بار هم اشتباه کن. مگر چه می شود؟ گفتم چیزی نمی شود. اما آخر، زمان و مکان دیگری نبود که این اتفاق اینجا بیفتند؟ مادر گفت اینقدر خودت را عذاب نده. آرمین میخواهد ساز بزند.
شهرو که آن شب شیطنتش گل کرده بود گفت خاله حتماً تازه ساز زدن را یاد گرفته اگر اینگونه باشد واویلا از سر دردی که ما را دچار خواهد کرد. مادر گفت نگران نباش فکر می کنی او هم مثل تو و هستی است؟ او پیانو را از کودکی آموزش دیده. آنجا که بود آموزش پیانو را ادامه داده و به طور کامل فرا گرفته. حالاهم که می خواهد به مهمانی شور و شادی بیشتری دهد. رو به شهرو گفتم بلند شو و هنرت را نشان بده تا فکر نکند فقط خودش هنرمند است. شهرو با خوشحالی پذیرفت و گفت: باشه به دستور تو این کار را میکنم. اما اگر در این شب عزیز چند نفر تلفات دادیم تو باید تقصیرات را به گردن بگیری. مادر گفت هر دو بلند شوید. من هم بقیه را بلند می کنم تا اگر کسی بیهوش و مدهوش شد شما دو نفر مقصر شناخته نشوید.
تا هنگام خداحافظی هیچ فرصتی پیش نیامد تا بتوانم از آرمین عذرخواهی کنم. زمانی که از منزل آنها خارج میشدیم و او به مشایعتمان آمد گفتم: از نوع تعارف و خوشامدگویی ام معذرت می خواهم. می خواستم حرف دیگری بگویم اما چیز دیگری شد. خندید.
متوجه شدم. اشکال ندارد! این هم نوع متفاوتی بود. اما امیدوارم تکرار نشود چون آن موقع باور می کنم که شوخی و یا اشتباه لفظی در میان نبوده و شما می خواهید دل من را بشکنید. با این حرف مطمئن شدم از سخنان من دلگیر نشده است.
تا وقتی به منزل رسیدیم مادر، پدر و هومن از مهمانی و مهمانان صحبت می کردند اما من ساکت بودم. وقتی تنها شدم تنها تصویر آرمین در فکر من جولان میداد. چقدر تغییر کرده بود! آن پسر خشک و جدی به یک مرد شوخ، مجلس گرم کن و صمیمی تبدیل شده بود. رفتارش به گونهای بود که دل تمام مهمانان را برده بود. همه دوستش می داشتند. حتی باعث شد من نیز برای ساعاتی خودم را فراموش کنم. یک حس خاصی داشتم که نمی توانستم درکش کنم. طرز صحبت کردنش، رقصش، ساز زدنش، جلب توجه مرا کرده بود. وقتی یاد نگاه هایش می افتادم حالت خاصی به من دست میداد. خصوصاً وقتی که با یکی از همسالان و دوستان قدیمی اش در حال صحبت کردن بود و من محو او شده بودم. سنگینی نگاهم باعث شد به سوی من برگردد. وقتی نگاهش به نگاهم گره خورد سریع رویم را برگرداندم. اما در همان زمان کوتاه لبخند محوش از نظرم دور نماند.
به خود لعنت فرستادم که دختری به این سن و سال خجالت نمیکشی بلد نیستی حرف بزنی! نمی دانی چگونه رفتار کنی! این هم لبخند دلسوزانه تازه از راه رسیده ! اما می دانستم لبخندش دلسوزانه نبود. معمولی بود مثل تمام لبخندهای ناشی از تصادف دو نگاه در هر مرحله و زمانی از زندگی .
از کودکی عادت کرده بودیم هر جمعه با پدر و هومن به کوه برویم. اوایل مادرم با ما همراه می شد اما به خاطر ناراحتی قلبی اش، این اواخر هر از گاهی و به خاطر تنوع با ما می آمد. و من هم تقریباً عادت کرده بودم یا به تنهایی و گاه گاهی نیز با شهرو کوهنوردی کنیم.
جمعه اول دی به خاطر این که شب قبل تا پاسی از شب بیدار بودیم دیر از خواب بیدار شدیم و امکان کوه رفتن را از دست دادیم. در عوض قرار شد عصر به سینما برویم. به شهرو تلفن کردم و او را نیز در جریان گذاشتم.
شهرو سلام خودتی؟
بَه! خانم خرابکار. دیشب خوش گذشت؟
به خوشی شما. اگه بخواهی درباره دیشب صحبت کنی و داغ دلم را تازه کنی دیگه باهات صحبت نمیکنم. حتی همین حالا تلفن را قطع میکنم.
خوب ناز خانوم، نازک نارنجی، دیگه نمیگم. ولی واقعا که خوش گذشت. به خصوص مسابقه انارخوردن. تو که مثل خانم بزرگ ها عقب نشستی و فقط به نگاه کردن اکتفا کردی. نمیدونی چه کیفی داشت! خصوصاً که من اول شدم و دانه های انارکاسه من زودتر از همه تمام شد.
اتفاقاً من هم خیلی لذت بردم. به خصوص وقتی سر و صورت تو را که مثل یک تکه لبو قرمز شده بود دیدم. من به جای تو خجالت کشیدم. دختر، این هم بازی بود!
دلت خوش است من از اون آرمین تازه از فرنگ برگشته که کمتر نبودم. ندیدی با چه شور و شوقی پیشنهاد چنین کاری را داد. خودش هم شروع کرد و وقتی دید اول نشده چه اَلَم شنگه ای به راه انداخت؟!
گفتم وای! دیدم! به جای او هم خجالت کشیدم. مرد به اون بزرگی رفته خارج این چیزها را یاد گرفته! از یک مرد به این سن بعید بود چنین بازی لوسی را ارائه بده.
بیا در این مورد صحبت نکنیم وگرنه تمام پنج یا شش نفره دیگری را هم که مسابقه می دادند محکوم می کنی. بگو ببینم چه کار داشتی زنگ زدی. نکند فقط میخواستی این نصایح مادربزرگانه را تحویلم بدهی.
خوب شد یادم انداختی. مگر می گذاری آدم دو کلام حرف درست و حسابی بزند.
چرا نمی گذارم آدم حرف بزند، می گذارم. ولی مگر تو آدمی! تو فرشته ای عزیزم. بگو هرچه میخواهی بگو من دیگه حرف نمیزنم.
میخواهیم برویم سینما. هم اون فیلمی که برایت تعریفش را کرده ام. اگر می آیی، پاشو حاضر شو ناهار بیا خانه ما تا بعد ناهار از اینجا برویم.
مرسی از اینکه به فکرم هستی. اما ناهار نمی توانم بیایم. میشود بعدازظهر بیایید دنبالم تا از اینجا برویم؟
حیف که ته تغاری هستی و همه خواهر و برادرهایت رفته اند و تنها مانده ای وگرنه به هیچ عنوان نازَت را نمی کشیدم. باشد! ساعت پنج منتظر باش و خواهش میکنم آماده باش تا بیاییم دنبالت. اگر مثل دفعات پیش وقتی میاییم حاضر نباشی اصلا منتظرت نمیشویم. بعداً که رفتیم و تو را نبردیم ننشینی و زار زار گریه کنی!
شهرو طبق قراری که داده بود آماده و منتظر دم منزل ایستاده بود و همراه ما شد. زمانی به سینما رسیدیم صف طویلی از مردم در پشت گیشه سینما منتظر باز شدن درب گیشه بودند. من و شهرو به آن جمع پیوستیم و بقیه رفتند تا ماشین را پارک کرده، قدمی بزنند و تا نیم ساعت دیگر برگردند. تا باز شدن گیشه، همانطور که کاپشن های مان را به خود می فشردیم گرم صحبت بودیم. صحبت باشهرو علاوه بر شادی و طراوت پر از پختگی و تجربه بود. مسئول فروش شروع به فروش کرد و سریع تر از آنچه که فکر میکردیم به جلو رانده میشد. اما شهرو میگفت و میگفت و من خاموش به او گوش سپرده بودم در میان سخنانش ناگهان گفت آرمین هم پسر فعالی است. خوشم آمد! از وجناتش پیدا بود که پسری هنرمند است. گفتم دختر چرا یکباره گریز میزنی به او. نکند گلویت گیر کرده است!
گفت چقدر بیهوش و بیدقتی! حالا اگر گفتی کی را دیدم؟ برنگرد خودم بهت می گویم. همان کسی که داشتم در موردش صحبت می کردم. نتوانستم برنگردم. برگشتم و چهره به چهره او شدم. خوشبختانه این بار توانستم خودم را کنترل کنم. او را به همراه دو پسر دیگر یافتم. پس از سلام و احوال پرسی معمولی گفت که تعریف این فیلم را خیلی شنیده و با دوستان قدیمی اش پس از سالیان دراز برای دیدن این فیلم آمده است.
از آنها خواستیم با ما همراه شوند و یا ما برای آنها هم بلیت بخریم چون احتمال اینکه با آن صف طولانی، به آنها بلیط برسد بعید بود. اما او به خاطر رعایت حال دیگران را قبول نمی کرد. هرچه ما اصرار کردیم او بر حرف خودش پافشاری میکرد و میخواست که به آخر صف برود. در آخرین لحظات پدر مادر و هومن رسیدند. زمانی که موضوع را برای پدر توضیح دادیم روبه رو و آرمین گفت پس ما هم چون تازه رسیده ایم باید برویم آخر صف؟ نمیشود که همگی در صف بایستیم. دختر ها در صف منتظر بوده اند و برای ما هم بلیط خواهندگرفت در غیر این صورت ما هم با شما می آیم به انتهای صف مگر اینکه بخواهید با دوستان باشید که در آن صورت ما اصرار نمی کنیم. شاید در معذوریت قرار گرفت. شاید هم حرف پدر را پسندید که قبول کرد تا همراهمان باشند. هومن از اینکه آنها با ما همراه شدند بسیار خوشحال شد و گفت خدا را شکر وگرنه من تا آخر فیلم باید شاهد هیجانات و احساسات این دو نفر می بودم. حالا به خاطر شما شاید آنها بتوانند آرامش شان را حفظ کنند و هنگام نمایش فیلم یک بند حرف نزنند
پس ازآگهی ها و تبلیغات طولانی مدت مختلف، فیلم شروع شد. فیلم هرچه پیش می رفت من را بیشتر در خود فرو میبرد. داستان فیلم در مورد دختری بود که پس از چندین سال پسر مورد علاقهاش به خواستگاریش میآید و نامزد میشوند. اما در همین دوران دختر در می یابد که دچار بیماری صعبالعلاج است و زمانی که مطمئن می شود که هیچ راه سلامتی نیست وصیت میکند چشمانش را برای دختر نابینایی که در بیمارستان با او آشنا شده بود هدیه کنند. در آخر، برخلاف دیگر داستان ها و فیلم ها نقش اول فیلم مُرد. وقتی چراغ های سالن روشن شد حلقههای اشک بر چشم بیشتر تماشاچیان دیده می شد. اما من بیشتر مات بودم تا گریان. بقیه با تعجب این موضوع را متوجه شده بودند اما به روی خود نیاوردند.
وقتی از سینما خارج میشدیم هومن برای تغییر حال همگی گفت آخر این فیلم ارزش این همه در صف ایستادن و معطل شدن را داشت؟ چه کارگردانی؟ این کارگردان این همه دروغ را چطور به هم وصل کرده بود؟ شهرو گفت اما بلد بود چگونه مردم را بگریاند.
در این وانفسا گریاندن مردم کاری ندارد. این فیلم دیدن نداشت. ترجیح می دهم در خانه بمانم تابرای دیدن این فیلم ها به سینما بیایم. جمعه دیگر، کوه نوردی همیشگیمان را ادامه خواهیم داد.
من با پوزخندی تایید شان می کردم اما در درونم غوغایی بود. به رستورانی که در همان حوالی بود رسیدیم. پدر از آرمین و دوستانش دعوت کرد که با ما همراه شوند. دوستان هومن به طور جدی دعوت پدر را رد کردند اما از آرمین خواستند تا با ما بماند. اما او هم از پدر خواهش کرد که اجازه دهد با دیگر دوستانش برود. او می خواست آن شب را با دوستانش بگذراند. پدر اصراری نکرد و به خاطر این که آرمین روی پدر را زمین نیانداخته در صف با ما ایستاده و با ما به سینما آمده بود بود تشکر کرد. دوستانش لحظاتی زودتر خداحافظی کرده چندقدم دورتر ایستادند. آرمین نیز با تک تک اعضای فامیل خداحافظی کرد وقتی به من که آخرین نفر بودم، رسید گفت: به امید دیدار به شرطی که اینقدر آروم و تو هم نباشی. دلم لرزید. عجب آتشی درونم افروخته بود! لبخند کوچکی گوشه لبانم را لرزاند. با این که دلم می خواست نگاهش کنم نتوانستم. تنها توانستم بگویم انشالله. خداحافظ.
زمانی که پدر برای سفارش غذا رفته بود شهرو با اوقات تلخی ظاهری به مادر گفت: خاله جان دیدی! هی زبون بازی کردم! هی خودم را لوس کردم! چه فایده ! آخرش هم تمام الطاف نصیب هستی خانم شد. گفتم: بدکردم آوردمت. باید در همان خانه می ماندی. اگر نیامده بودی که کسی را نمیدیدی تا برایش عشوه بیایی. در ثانی تو باید بیایی از من خیلی رمز و رموز را یاد بگیری دختر جان !
مادر خندید و گفت دلتان را به یک کلام و یک نگاه خوش نکنید. اگر این آقا بفهمند شما چه حرفا و چه نظر هایی دارید هر چه زودتر یک بلیط یکسره می گیرد و بر می گردد. کاری نکنید برود و پدر و مادرش را چشم به راه بگذارد.
گفتم مادرجان آیا کسی هم هست که در مورد من چنین گرم و صمیمی نظر بدهد؟ مادر گفت دلت را صابون نزن. همین موقع پدر بر سر میز رسید و گفت چه اشکالی داره دلش میخواهد. نوبت خوردن او هم میرسد غذا را میآورند. با این حرف پدر هر چهار نفر با صدای بلند خندیدیم. او که از همه چیز بی خبر بود سری به علامت تعجب و تاسف تکان داد. اما دل من جای دیگری بود و هنوز دلم می خواست موضوع صحبت حتی با شوخی هم که شده آرمین باشد.
ادامه دارد
تو چی فکر می کنی؟