راز پنهان

 (مارسلین دوبر دوالمور)

یک روز بی آنکه سخنی از غم دل به میان آرم به تنها کسی که دوستش دارم نوشتم:
کسی است که تو را از جان و دل دوست دارد
پیرامون خویش بنگر و حدس بزن که او کیست! 
آنگاه پاسخت خواهم داد اینجا هستم.

روزی او را دیدم. 
به سویش دویدم و فریاد شادی پر اضطرابی را که از دلم برخاسته بود
در گلو خاموش کردم.
اما او به خود نگفت اوست!
به من هم نگفت تویی!
بی آنکه از خویش نامی ببرم به او نوشتم
روز و شب به  یاد تو اشک میریزم. 
در انتظار آن روز که پرتو عشق دیدگان تو را به روی من بگشاید
 و دلهای ما را به هم پیوند دهد.
یک روز مرا دید.
دیدگان مرا هم که هنوز غرق اشک بودند دید
اما وقتی که دست لرزان مرا در دست گرفت به خود نگفت اوست!
به من هم نگفت تویی!
بی آنکه بگویم منم از نزدش گریختم
راز پنهان را در دل نگاه داشتم.
اما غم دل از پایم در افکند.
چندی دیگر اثری از من و راز پنهان من نخواهد ماند.
شاید آن روز وی در پی آنکس که دل به مهر او داشت بر سر گورم گذر کند.
و با خواندن نام من به راز دلم پی برد.
آنگاه با پریشانی به خود بگوید او بود!
به من هم بگوید تو بودی!

تو چی فکر می کنی؟

تازه ها