تریلوژی،ورقی از روزهای خوش زندگی

قسمت اول

شنبه ۲۴ شهریور

 سلام زندگی، سلام خوشبختی، سلام ای دنیا! ای مردم، گلها، دلها. سلام و سلام به تمام دنیا. سلام بر تو ای امیدبخش، آرام بخش! سلام هستی.

  تنها می‌توانم بگویم سپاسگزارم. امروز یکی از زیباترین روزهای زندگی بود. روزی که روشنایی اش تلالو خاصی داشت. خورشید خانوم امروز جور دیگری طلوع کرد. جواب سلامم را نیز طور دیگری داد. اقاقی های باغچه، شمعدانی ها و گل های رز گلدان خانه زیبایی دیگری داشتند. بوی عطرشان طرب انگیزتر از دیگر روزها بود. درخت سیب حیاط خانه مان نیز طور دیگری سایه اش را بر من ارزانی داشت.

 صبح که چشمانم را گشودم با تعجب دیدم معدود سیبهای مانده بر درخت در این آخرین روزهای شهریور بر من لبخند می زدند.

 حتی آب برخلاف دیگر روزها صورت مرا با نرمی خاصی نوازش می داد. با این که دلم لبریز از هیجان و مالامال از دلهره بود، سکوت خانه آرامش را به دلم دعوت می نمود.

 با این که اضطراب رهایم نمی کرد ومی ترسیدم هر آن لقمه‌ای از صبحانه راه تنفسی ام رامسدود نماید، اما آنها نیز با من مهربان بودند و به نرمی از گلویم فرو می رفتند. 

  پس ازصبحانه، با عجله آماده شده و به سوی دکه روزنامه فروشی دویدم. برخلاف انتظار، با صفی طولانی روبه‌رو شدم. اما با خودم گفتم من که این مدت طولانی را صبر کرده ام. این انتظار در برابر آن کوتاه خواهد بود. پس،منتظر شدم. باید اقرار کنم ماه ها انتظار یک طرف، اما یکی دو ساعت انتظار در صفحه روزنامه فروشی در سوی دیگر. این دو، نه تنها با هم ،برابری نمی‌کردند، که انتظار امروز، چندین برابر زمان اولی بر من گذشت.

مسئول پخش، روزنامه‌ها را که آمد تمام عضلات صورتم منقبض شده بودند. زمانی که نوبت به من رسید این انقباض به دست ها و پاهایم نیز سرایت کرده بود. آنگاه که روزنامه را ورق می‌زدم تا به قسمت نام فامیل خودم برسم، احساس می کردم تمام بدنم به جز دست راست و چشمانم فلج شده اند. این احساس تا حدی بود که حتی نمی توانستم صفحات روزنامه را ورق بزنم. انگشتانم نیز کرخت شده و به خواب رفته بودند. 

اما به هر حال نامم را پس از چندین بار بالا و پایین رفتن در ردیف اسم های قبول شدگان یافتم و آنگاه دیگر قدرتی در خود نیافتم که به سمت منزل بروم. بر لبه جوی نشستم و پس از دقایقی به حرکت درآمدم. ابتدا آهسته و سپس دوان دوان به سوی منزل شتافتم. در آن لحظات آسفالت داغ خیابان را ابرهای بهاری می انگاشتم که با هر قدم من به اشکال کوچک و متنوعی در می آمدند. گرمای هوا در برابر گرمی قلبم، مانند خنکای سپیده دم نوروزی بود. تا به منزل رسیدم فریاد زدم: من دانشگاه قبول شدم.

  آیا اهمیتی دارد چه رشته ای؟ این مهم است که در خانه هستم. در یکی از بهترین دانشگاه هاو در شهر خودم.

 شنبه ۳۱ شهریور

 امروز هم روزی بود از روزهای خدا. اما برای من روزی بود که چه بسیار روزها آرزوی آمدنش را داشتم. 

صبح با این فکر از خواب برخاستم که آیا میشود من آغازگر و گشاینده این راه باشم راهی که سر مقصدش تجلی گاه آرزوی پدر و مادر است؟ سریع از جا برخاستم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. همراه مادرم برای نام نویسی به دانشگاه رفتیم

 احساس اینکه فرد مهمی هستم و به عنوان دانشجو وارد جامعه می شوم، مرا سراپا هیجان ساخته بود.

  در طول مسیر، با هیجان از هر چه می دیدم سخن به زبان می‌راندم. مادر نیز که اینگونه دید طبق معمول این مواقع، آرام و با ته لبخندی بر چهره مرا می‌نگریست تا به دانشگاه رسیدیم.

 با صدای رسا گفتم : به به! چه دانشگاهی قبول شده ام. وقتی از سردر بزرگ دانشگاه رد می شدیم خاطره روزی به یادم آمد که برای گرفتن کارت ورود به جلسه امتحان، به این مکان آمده بودیم. در آن روز مادر گفته بود آیا میشود این دانشگاه قبول بشوی؟؟! 

 من با دو دلی جواب داده بودم دانشگاه قبول میشوم و با اطمینان افزوده بودم اما این دانشگاه نه! 

یادآوری این خاطره لبخند بر لبانم جاری ساخت. به مادر که نگریستم او را نیز خندان یافتم. در این حال با تانی گفت: دیدی بالاخره آرزویم برآورده شد و تو در این دانشگاه پذیرفته شدی.

 در طول خیابان دانشگاه، دانشکده های مختلف را پشت سر گزاردیم. اما هیچ کدام را به خوبی و زیبایی دانشکده خود نیافتم. چه دانشکده ای!! چه هم دانشکده هایی!! آیا من را واقعا در این دانشکده پذیرفته‌اند؟

 آیا مردم لایق این همه الطاف خواهم بود؟

 برای ثبت نام مدت زمان طولانی معطل گشتیم خستگی را در چشمان مادر می دیدم اما من این سختی ها برای من نوعی تفریح و خوشگذرانی بود.

 در حین بازگشت باز هم حرف میزدم. حتماً قرار بوده صبر من آزمایش شود من تا به امروز صبر کردم چون اطمینان به آمدنش داشتم و باز هم برای رسیدن چنین روزی شاکرم.

ادامه دارد


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها