تریلوژی، ورقی از روزهای خوش زندگی(قسمت دو)

 شنبه سی دی

 امروز با پدر برای انتخاب واحد به دانشکده رفتیم. از پلکان دانشکده که بالا می رفتم احساس می کردم همه مرا می نگرند و ورودم را تبریک می‌گویند با این تصور، به پشت سر نگریستم. اما جز سپیدی برف و تلألو نور خورشید بر آنها چیزی نیافتم. کسی نبود تا مرا نگاه کند!

 هنگام ورود به دانشکده احساس پدر را فهمیدم. افتخار از این که دخترش نیز از همان گروه دانشجویانی است که مشاهده می کند. امروز به خود بالیدم چرا که توانستم پدرم را مشعوف سازم و باعث افتخار او شوم. حرفم را ثابت کرده بودم که دختر ها نیز همانند پسر ها می توانند موجب افتخار و سربلندی خانواده شوند.

  هیچ پاداشی بیش از این شادمانی نخواسته بودم. هنگام ورود به سالن دانشکده با تعجب یکی از دوستان دبیرستانم را مشاهده کردم. پس از سلام و احوالپرسی، متوجه شدم او نیز هم رشته من است. خوشحال از اینکه در همان ابتدا دوستی یافته ام در آسمان ها سیر می کردم. او با اینکه کارش به پایان رسیده بود برای یاری، با من همراه شد. استاد راهنمایم را معرفی نمود و در پر نمودن، برگه انتخاب واحد، یاریم نمود. در این حین با دختری زیبا که داشت ثبت نام می کرد سر صحبت را باز کردیم. با خرسندی تمام متوجه شدیم او هم همکلاسی و هم رشته ماست. بهتر از این نمی شد. گروه سه نفری ما کامل شده بود.

پس از انتخاب واحد، قرار ملاقات مجدد را برای روز ۲۳ بهمن که شروع کلاس ها بود گذاردیم.

 و من باز هم منتظر خواهم ماند تا ۲۳ روز دیگر. آیا فرا خواهد رسید؟ 

 چهارشنبه ۲۳ بهمن

 با چه ذوق و شوقی ساعت ۶ صبح از خواب برخاستم تا به کلاس ساعت ۸ صبح برسم. صبح زود برخاستن مشکل بود اما عشق و شوق من بسیار بیشتر. حتی سوز و سرمای زمستانی نیز نمی توانست مرا از شوری که داشتم باز دارد.

 به دانشکده رسیدم و خندان به سوی استاد راهنمایم شتافتم تا آدرس کلاس را بپرسم. اما او بی اعتنا به نهایت شوق من، گفت که شروع کلاسها ۲۶ بهمن است. قلبم درد گرفت و ترسیدم! آیا مشکلی در کار من افتاده است؟

شنبه ۲۶ بهمن صبح

 الان صبح شنبه است. آیا واقعا امروز روز شروع کلاس ها است ؟ آیا ممکن است امروز هم نا امید شوم. نه! امروز را طبق معمول با امید آغاز می کنم. امروز، حتما برای من خواهد بود. امروز ساعت یک بعد از ظهر کلاس خواهم داشت.

 شنبه ۲۶ بهمن شب

امروز برخلاف دیگر روزها صبح دفتر خاطراتم را گشوده بودم. یعنی سنت ‌شکنی کردم و تنها علتش اظطراب بود. حتی در طول مسیر دانشگاه نیز اضطراب رهایم نمی ساخت دلهره مایوس شدن مجدد. این راه چرا تا این اندازه برایم طولانی گشته بود؟

 اما بالاخره به دانشگاه رسیدم. زیبایی سنگفرش های خیابان دانشگاه که همیشه برایم زیبا خواهند ماند مرا مجذوب ساخت. درختان سرمازده که از ترس برف و سرما برگ ‌های خود را که نه، شاخه های خود را در بغل فرو برده بودند و به هم می فشردند ، با تعظیمی قرّا به من خوشامد گفتند. همان موقع تمام ترس و نگرانی از وجودم رخت بربست و ناخودآگاه شادی جایگزین آن شد. با متانتی توام با شادی خوشامدگویی ها را می پذیرفتم. وقتی به خود آمدم که خود را خندان نزدیک کلاس مورد نظر یافتم. یاد دوستان جدید موجب شد سر به درون کلاس ببرم و با انبوه دانشجویان که پشت به من و رو به تخته سیاه نشسته بودند، روبرو شوم. مقایسه دبیرستان با دانشگاه تا چه حد مشکل بود و فاصله این دو، تا چه حد طولانی!

 امید دیدار دوستان مرا به پیش راند. اما از پشت چگونه می شد آنها را بیابم و بشناسم؟ شاید آنها هم مرا احساس کردند که ناگهان به سویم رو گرداند و با شادی به سویم شتافتند. مرا در میان گرفته و به دوستانی که قبل از رسیدن من با آن ها آشنا شده بودند معرفی نمودند.

مدتی نگذشت که استاد وارد کلاس شد. همان استادی که همیشه تصور می کردم.، پیرمردی محترم که از وجناتش علم و آگاهی می بارید. آیا واقعا همه تصویری مثل من در ذهن داشتند؟

در مقابل خویش استادی یافتم که در رویا میدیدم. زمانی که همه به پا خواستند و در کلاس ولوله افتاد، متوجه شدم کلاس پایان یافته است. از صدای زنگ مدرسه خبری نبود. تازه متوجه شدم در این فاصله زمانی مسخ شده بودم و به سختی‌های راه، تلاش برای رسیدن به هدف و یاری افرادی که مرا به سرمنزل مقصود رسانده بودند فکر کرده بودم. این خاطرات را چنین گنجینه‌ای قیمتی از لبخند دلم دراورده لمسشان کرده و به همان جا بازگردانده بودم تا شاید زمانی بتواند انگیزه‌ای ویا راهنمایی برای رهرو این راه باشد.

اما باید حواسم باشد و در کلاس های دیگر تمرکزم را به درس بدهم. تازه ابتدای راه است.


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها