یکی بود، یکی نبود. یکی اومد و یکی رفت. روزی، روزگاری
در جنگلی زیبا و قشنگ ، حیوانات با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. از جمله این حیوانات بلبل شاد و سرخوشی بود که از صبح تا شب از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرید و آواز می خواند و از دانه گیاهان تغذیه می کرد. او گاهی هم در رودخانه آب تنی می کرد.
اما در زیر یکی از این درخت ها مورچه های کارگری هم بودند که از این هوای خوب و نعمت های فراوان استفاده می کردند. آنها از صبح زود شروع می کردند و دانه های خوراکی را برای خود انبار می کردند. مورچه ها در فصل بهار و تابستان دانه ها را به لانهاش ميبردند و انبار ميكردند تا در روزهای سرد و سخت زمستان بی غذا نمانند. در بین این مورچهها، مورچه کوچکی بود که بسیار زرنگ و باهوش بود و سخت کار میکرد. همراه بقيه مورچه ها مشغول جمع آوری آذوقه برای زمستان بود.از صبح تا شب کار می کرد تا برای روزهای سرد و برفی غذا جمع کند.
بالای درختی که نزديک خانه مورچه کوچولو بود، گنجشک زيبايی زندگی می کرد. او از آمدن بهار خوشحال بود و از يک شاخه به شاخه ديگر می پريد، آواز می خواند و شادی می کرد.
یک روز هنگام ظهر، گنجشک مورچه را در حال کشيدن دانه ای ديد. مورچه کوچولو از کار زياد حسابی عرق کرده بود. گنجشک به مورچه گفت: «چرا اين همه کار می کني؟ بيا باهم بازی کنيم و از اين هوای خوب لذت ببريم. حيف نيست که تو تمام وقتت را کار می کنی و خودت را اين همه خسته می کني؟
مورچه لبخندی زد و گفت: ولی هميشه هوا خوب نيست. بايد از اين فرصت استفاده کرد تا توی روزهای سرد زمستون که غذايی برای خوردن پيدا نمیشه، آسايش داشته باشيم. من در فصل بهار به خودم زحمت میدهم و غذا جمع میکنم تا هنگامی که سرما از راه رسید، با کمبود آذوقه مواجه نشوم و در آسایش و راحتی باشم.
گنجشک به اين حرف ها بلندبلند خنديد و گفت این فکر تو اشتباه است. گنجشك گفت: هوا ی به اين خوبی را رها كنم و به فكر انبار كردن آذوقه باشم؟ امروز كه خوردنی و نوشيدنی هست، در فصل زمستان هم حتماً برا ی خوردن چيز ی پيدا خواهم كرد. بعد هم پَر زد و رفت. مورچه هم به راهش ادامه داد و در ذهنش به این فکر میکرد که گنجشک در فصل زمستان چگونه میتواند غذا تهیه کند؟
روزها، هفتهها و ماهها پشتسر هم رفتند تا اينكه زمستان سرد از راه رسيد.
برف باريد و همهجا را سفيدپوش كرد. ديگر نه گياه ونه سبزها ی روی زمين ماند و نه ميوهای روی شاخهی درختی پيدا شد. گنجشک هرچه دنبال غذا گشت، چيزی برای خوردن پيدا نکرد. او ديگر از شدت سرما قادر به حرکت نبود. نمیدانست چهكار كند. ياد مورچه افتاد و با خودش گفت: بهتر است پيش دوستم بروم. شايد او كمكی به من كند و دانهای به من بدهد كه بخورم و از گرسنگی نميرم. او به درب خانه مورچه رفت و از پشت پنجره با حسرت به خانه مورچه نگاه کرد. ديد که او در کنار خانوادهاش مشغول غذا خوردن است و به راحتی زندگی می کنند.
جلوی درب خانه مورچه رفت و در زد.
مورچه درب را باز کرد و به گنجشک گفت چه اتفاقی افتاده است که این همه آشفتهای؟ گنجشک که رنگ به رخسارش نبود به او گفت: بدنم توان پرواز ندارد و اگر اجازه بدهی چند ساعتی مهمان شما باشم؟ مورچه گفت: قدمت بر سر چشم، ولی خانهی من خیلی کوچک است و تو نمیتوانی داخل شوی. وقتی جیکجیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟
مورچه دید گنجشك از بی خيالی و خوش گذرانی های خودش پشيمان شده، گفت: در هر صورت ما دوتا با هم دوستيم. من هم آنقدر آذوقه انبار كردهام كه بتوانم تو را هم ميهمان كنم. بعد برای گنجشگ مقداری غذا آورد و به او رسیدگی کرد.
آن سال بلبل با کمک مورچه ها توانست از سرما و مرگ نجات پیدا کند. اما او تصمیم گرفت از آن بعد در روزهای خوشی و فراوانی به یاد روزهای ناخوشی و تنهایی هم باشد. او همیشه این شعر را زیر لب زمزمه می کرد: وقتی جیکجیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟
قصّه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش رسید. رفت زیر بال مامانش و زودی خوابید.
تو چی فکر می کنی؟