میگن هر سفری یه نقطهی شروع داره.
اما من باور دارم بعضی سفرها از دلِ پایانها شروع میشن.
از جایی که چیزی درونت میمیره، و یه چیز دیگه، بیصدا، چشم باز میکنه.

یه روز بیدار میشی، و میفهمی اونهمه دویدن دنبالِ خوشبختی، فقط یه جور فرار بوده.
از کی؟ از خودت.
از اون دختری که یه روز توی آینه بهت لبخند زد و گفت “قراره قوی بشی”
ولی حالا فقط با نگاهت میپرسه: “کِی قراره برگردی؟”
گاهی زندگی شبیه فیلمیه که نقش اولش رو خودت بازی میکنی،
اما فیلمنامهاش رو یکی دیگه نوشته.
و تا بخوای بفهمی، همهچی از دستت رفته —
اون عشق، اون رویا، اون خودِ قدیمیت
حالا من اینجام،
با دستهایی که دیگه نمیلرزن،
ولی هنوز سردن.
با دلی که دیگه نمیترسه،
ولی هنوز درد داره.
میخوام برگردم… نه به گذشته،
به خودم.
به نکیسا،
دختری که یادش رفته بود چجوری نفس بکشه،
و حالا قراره از نو یاد بگیره.
منبع:
پیشگفتار کتاب با تو بودن یعنی زندگی… به زودی در دسترس همگان







تو چی فکر می کنی؟