یلدا و کریسمس؛ خواهر و برادری دور، با یک دلِ آفتابی

می‌گن فصل‌ها حافظه دارن.
من می گم زمستون یکی از دقیق‌تریناشونه: هر سال، وقتی نفسِ دنیا بخار می‌شه، دو تا جشن از دو گوشه‌ی زمین بلند می‌شن—
یلدا ازمشرق!
کریسمس از مغرب.

مثل خواهر و برادری هستند که سال‌هاست از هم دور افتادن،
ولی هنوز وقتی شب بلند می‌شه،
قلبشون هم‌زمان می‌تپه.

یلدا، دخترِ کهنِ پرسین،
با چادر شب‌بو و انارِ ترک‌خورده،
می‌شینه وسط خانه‌ها،
و آرام زیر گوش مردم می‌گه:
«صبور باش… شب هر چی هم زور بزنه، بالاخره صبح میاد.»

کریسمس، پسر آرامِ غرب،
با نور شمع و صدای ناقوس،

یلدا و کریسمس؛ خواهر و برادری دور، با یک دلِ آفتابی


یادآوری می‌کنه که امید همیشه از جایی که فکرشو نمی‌کنی، راهشو پیدا می‌کنه.
می‌گه: «نور برمی‌گرده… حتی اگه دیر، حتی اگه زخمی.»

هر دو قصه‌شون یکیه،
هر دو خواهرِ مشترکی دارن—
خورشید.
یکی به شکل شعله‌ای زمینی،
یکی به شکل نوری روحانی.

و چه جالب:
هر دو جشن به احترامِ همون نور برپا می‌شن،
وقتی دنیا به تاریک‌ترین لحظه‌اش می‌رسه.
گویی زمین می‌خواد بگه:
«تا تاریکی به ته ته نرسه، روشنایی راهش رو پیدا نمی‌کنه.»

یلدا و کریسمس…
دو خواهر که زبان‌شون فرق داره،
خانه‌شون، خوراک‌شون، موسیقی‌شون فرق داره،
ولی قلب‌شون؟
آهان… اون یکیه.
دردِ تاریکی رو می‌فهمن،
شادیِ برگشتِ نور رو هم.

در بلندترین شب های سال،
این خواهر و برادر یه جای دور،
روبروی هم می‌ایستن،
دست تکون می‌دن،
و هر دو، هم‌زمان،
آفتاب را صدا می‌زنن.


تو چی فکر می کنی؟

تازه ها