یکی بود، یکی نبود. یکی هست و یکی نیست.
خورشید بانو ومهربان ماه هردو درآسمان بودند. خورشید بانو روزها به زمین نور می پاشید و مهربان ماه شب ها . اما آن ها هیچ وقت همدیگررا نمی دیدند. مهربان ماه شیفته خورشید بانو بود و در حسرت دیدار او می سوخت اما راه به جایی نمی برد. مهربان ماه در آرزوی خورشید بانو یکپارچه شور وشوق بود.
به او گفته بودند فقط شب یلدا می تواند خورشید بانو راببیند اما شب یلدا دراز ترین شب سال بود و او نمی توانست تا پگاه بیدار بماند هرسال تا دمیدن سحر ، تا تابش سپیده بیدار می ماند اما پلک هایش سنگین می شد و آرام آرام به خواب می رفت مهربان ماه به فکر افتاد از کسی کمک بخواهد اما چه کسی ؟ ستاره فروزان ازهمه به او نزدیک تر بود. مهربان ماه خرامان خرامان به او نزدیک شد وگفت ای فروزان ستاره، من بی قرار دیدن خورشید بانو هستم اما نمی توانم او را ببینم. شب چله بیدار میمانم اما سحرگاه خواب مرا در می رباید و وقتی بیدار می شوم که او رفته است.
فروزان ستاره که بسیار آگاه بود گفت چاره ی کار آسان است. شب چله بزرگه، هفت گونه خوردنی از میوه ها مثل سیب، گلابی، انار، هندوانه ، پرتقال و میوه های دیگر و از آجیل ها هم گردو، پسته، بادام و فندق فراهم کن. هرگاه که خواب بر چشمانت چیره شد و پلک هایت به هم آمد به خوردن میوه یا آجیلی مشغول شو این گونه خواب از چشمانت دور می شود. و کمک می کند تا آن گاه که سپیده سر بزند بیدار بمانی . مهربان ماه سرش را تکان داد ،لبخند زد وتشکر کرد و رفت تا منتظر آن شب باشکوه شود.
بالاخره شب یلدا فرا رسید. آن شب، هرگاه مهربان ماه خوابش می گرفت دستش به سوی یکی از میوه هاو یا آجیل ها می رفت و یکی از آنها را می خورد.
آن شب مهربان ماه توانست بیدار بماند. و آن گاه که خورشید بانو با پرتو زرینش از راه رسید، مهربان ماه جلو رفت تا اورا بیند. و اینگونه شد که آن شب، مهر به دنیا آمد.
در نخستین شب زمستان! همان شبی که آن را شب یلدا مینامیم؛ طولانیترین شب سال.
مهر یا همان میترا، دشمن شب و سرما بود. دشمن اهریمن تاریک. او زاده زمستان بود، اما به هرکجای زمین که پا میگذاشت، آنجا را روشن و گرم میکرد تا زمستان به سمت بهار برود
مهر از لحظه تولد خود با اهریمن نبرد میکرد. نبردی بین روشنایی و تاریکی؛ سرمای بیحاصلی و گرمای رویش. اهریمن، مسبب خشکسالی و بلایای طبیعی بود و مهربانی، عشق و زندگی و باروری. مهر هر آنچه آموختنی بود از ساختن خانه و به بار آوردن محصول و چرای دام، به آدمیان آموخت و
در یک شب یلدایی دیگر، همراهانش را به ضیافت شامی دعوت کرد. در آن شب گفتند و خندیدند. آواز خواندند و رقصیدند. او در آخر مهمانی، با ارابهای چهارچرخ به آسمان رفت. شاید مهر، خود خورشیداست و شاید خورشید از او نور میگیرد. هرچه هست، پس از شب یلدا، روزها بلندتر میشود و شبها کوتاهتر.
شب یلدا، از قرنها پیش جشنی برای تولد مهر بوده تا ما در بهار، به بار نشستن تلاشش را شادمانی کنیم. هنوز هم این شب، همچنان، شب مهر است و دور همنشینی و امید برای زندگی بهتر.
خیلی از قِصّه ها به سر میرسه، اما قِصه یلدا هیچ وقت تموم نمیشه.
تو چی فکر می کنی؟