زن ایرانی در غربت؛ زنی که یلدا را با خودش تبعید نکرد
شب یلدا که میرسد، خانهی کوچکشان در آن شهر بارانیِ آنسوی زمین، ناگهان رنگ تهرانِ دههی شصت میگیرد. انگار مادری که سالهاست از وطن دور مانده، همین امشب دوباره با کوچههای خاکی بچگیاش آشتی میکند؛ با حوض حیاط مادربزرگ، با بوی پوست هندوانه، با صدای قندشکنِ پدر.

این زن، یکی از هزاران زن ایرانیِ دور از خانه است؛ اما دلش… دلش هنوز وسط همان حیاطهای قدیمی گیر کرده. برای همین است که میگوید:
«قصهها رو باید گفت، تا نرن. فرهنگ رو باید انجام داد، تا گم نشه.»
و راستش را بخواهی، او فقط یک مادر نیست؛ یک مرزبان فرهنگیست که سر پُست خودش، حتی پشت پنجرههای دو جدارهی اروپا، هنوز ایستاده.
یلدا برای او فقط یک رسم نیست؛ یک بیانیه است
بچههایش همانجا به دنیا آمدهاند؛ با مدرسههای خارجی و زبان دوم و مغازههای پر از شکلاتهای کریسمسی. اما مادر هر سال، درست سرِ همان نقطهی زمین که انگار ناگهان به تهران وصل میشود، سفرهی یلدا را میاندازد.
سبزِ پسته و زرِ کشمش و سفیدیِ باسلق را یکجوری میچیند که انگار دارد خط نستعلیق مینویسد. بچهها هنوز معنی خیلی چیزها را نمیدانند؛ اما همین نظمِ مادر، همین جدیتش، برایشان میشود هویت. میشود ریشه.
چای میگذارد کنار دستشان و میگوید:
«بگذارید حافظ بخونم؛ حتی اگه معنیشو نمیفهمید. معنی، خودش یه روز میرسه.»
دو بیت، چهار بیت… این زن باور دارد که شعر مثل خون توی رگها میچرخد. دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز نه.
و هرسال، همان بحث همیشگی
کریسمس چشمک میزند، درختهای سبز توی دست مردم میچرخد، و بچهها با شیطنت میپرسند:
ـ «مامان، ما کریسمس نداریم؟»
و مادر با لبخندِ مطمئنِ کسی که هزار بار تحقیقش را کرده میگوید:
«کریسمس خیلی از رسمهاشو از ایران گرفته. حتی سال نو میلادی همین ۲۵۰ ساله که تو این تاریخه. قبلترش نزدیک نوروز ما بوده. ما قدیمیتریم رفقا.»
بچهها میخندند، بحث میکنند، توی گوشیشان سرچ میکنند و آخر سر… قبول.
چون مادر فقط شعار نمیدهد؛ اطلاعات دارد، دلیل دارد، تاریخ را از روستای پدری تا امپراتوریها ردگیری کرده.
و همین است که بچهها از ته دل باور میکنند:
اگر نصف ایرانی باشند هم، باید افتخار کنند.
زن ایرانی در غربت، فقط یک مادر نیست؛ یک نگهبان است
نگهبانِ فرهنگ.
نگهبانِ تاریخی که این روزها وطنِ پشت سرش، شاید بیشتر از همیشه به آن محتاج است.
او میداند ایرانی بودن فقط پاسپورت نیست؛ یک مسئولیت است.
میفهمد کشورش امروز با ناآگاهیِ نسلها زخمی شده؛ اما ایمان دارد که بازسازیِ یک سرزمین، از همین سفرههای کوچک شروع میشود.
از همین روایتهای مادرانه.
از همین شبهای یلدای تبعیدی.
او باور دارد هر بچهای که تاریخش را بداند، هر نوجوانی که قصههایش را شنیده باشد، مثل درختیست که ریشهاش را هیچ بادِ سیاسی، هیچ موج رسانهای و هیچ قدرت داخلی و خارجی نمیتواند بکند.
و چه کسی بهتر از یک مادر ایرانی میتواند این ریشهها را محکمتر کند؟
یلدا در غربت، نوعی مقاومت است
وقتی مادر شمع را روشن میکند، سایهی او روی دیوار میافتد؛ شبیه زنانی که نسلبهنسل همین رسمها را تا امروز رساندهاند.
او نه شعار میدهد، نه ژست میگیرد. فقط کارش را میکند.
سخت، بیصدا، اما مؤثر.
یلدا برای او یعنی ادامهی زندگی.
یعنی اینکه حتی اگر هزار کیلومتر از وطن دور شده باشد، هنوز میتواند ایران را توی خانهاش زنده نگه دارد.
و هر بار که بچهها دست در آجیل میبرند، هر بار که فال حافظ باز میشود، هر بار که مادر لبخند میزند…
یک نسل تازه دارد به یاد میسپارد که:







تو چی فکر می کنی؟