• قصه شب یلدا

    قصه شب یلدا

    یکی بود، یکی نبود. یکی هست و یکی نیست.  خورشید بانو ومهربان ماه هردو درآسمان بودند. خورشید بانو روزها به زمین نور می پاشید و مهربان ماه شب ها . اما آن ها هیچ وقت همدیگررا نمی دیدند. مهربان ماه شیفته خورشید بانو بود و در حسرت دیدار او می سوخت اما راه به جایی…

    ادامه مطلب

  • فریاد می کنیم باهم

    فریاد می کنیم باهم

    دست هایت را رها کن در اعتماد دست های من فریاد می کنیم با هم پرواز را نگاه می کنیم با هم از پشت نیم پرده تردید آنجا در زیر قطره های آب دری به وسعت دریا گشوده است آنجا که خواب نیست خیال نیست و هیچ ماهی سرخی میان تنگ آب نیست وقتی که…

    ادامه مطلب

  • صبور باش!

    صبور باش!

    آن زمان که روزهای تو ره بِدانجا نمی برند که باید. وقتی که حجاب ابرهای انبوه، آسمان را                                              نهان می دارد. و راه که بر آن گام نهاده ای دشوار می گردد و ناهموار.                                                                 باری، صبور باش. و چون آن که بر آن می کوشی برنمی دهد. هنگامی که گرفتگی پیشانی بر گشادگی…

    ادامه مطلب

  • زندگی همین است!

    زندگی همین است!

    به مفهوم عجیب زمان فکر می کنم.به گذشتن روز ها و ساعت ها!هر سال نوشته های گذشته را در دفتر مرور می کنم.و به آدمی که بوده ام فکر می کنم. به کسی که تو را دوست داشته!به کسی که هنوز هم تو را دوست دارد …و برایش گذشت سال ها بی معناست…برایش اتفاق ها…

    ادامه مطلب

  • هیچی

    هیچی

    نوشته و نقاشی ها: نازی بهم گفتی مینویسی حتی اگر سهمت در این سرزمین نصف مردت باشه. حالا اگه بهت بگم که اصلا سهمی برات درنظر گرفته نشده خوابت پریشون نشه هم غصه!  راستش منو بردی به چند سال پیش. فکر نکنی خیلی دور. نه! فقط چهار سال پیش. داشتم برمی گشتم ایران. رفتم که چمدونم…

    ادامه مطلب