-
راز پنهان
(مارسلین دوبر دوالمور) یک روز بی آنکه سخنی از غم دل به میان آرم به تنها کسی که دوستش دارم نوشتم: کسی است که تو را از جان و دل دوست دارد پیرامون خویش بنگر و حدس بزن که او کیست! آنگاه پاسخت خواهم داد اینجا هستم. روزی او را دیدم. به سویش دویدم و…
-
آن شب یلدا (قسمت سوّم)
به سوی در چرخیدم تا آرمین را بعد از ۱۲ سال ببینم. هم زمان با چرخش سر من او به همراه پدرش به سوی پدر و هومن رفتند. آقای میرباقری با چه افتخاری دست بر پشت پسرش نهاد بود! اما برخلاف پدر، هومن متواضعانه قدم برمی داشت. از آرمینی که از ۱۲ سال پیش به…
-
آن شب یلدا (قسمت دوم)
آرمین، پسر دختر خاله مادرجون بود که سالیانی چند در انگلیس زندگی کرده بود. او برای تحصیل به آنجا رفته بود و حالا با درجه دکتری بازگشته بود. آخرین باری که او را دیدم من دختری ۱۱ ساله بودم و او ۱۴ سال داشت. یعنی هنوز ۱۴ سالش را هم تمام نکرده بود. قبل از…
-
آن شب یلدا (قسمت اوّل)
خداوندا، نازنین حمایتگر، یکتا معشوقه می خواهم زنده بمانم. حالا با تمام وجود می خواهم که معجزه ات را به من نشان بدهی. هیچ گاه به این لحظه فکر نمی کردم که به بارگاه تو به خاطر این روی آورم تا مرا زنده نگاه داری. تو همیشه دعاهای من را بر آورده بودی و حالا…